فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)
۲۳
بهمن
۹۵

دیروز یکی از دوستانم ازم پرسید که کدام شخصیتِ سینمایی است که رویت تأثیر عمیقی گذاشته است؟ سؤال بظاهر ساده‌ای که من را بشدّت به فکر فرو برد. خُب خیلی از شخصیت‌های سینمایی هستند که من خیلی دوست‌شان دارم: «دود لِباووسکی» در فیلمِ «لِباووسکی بزرگ[1]»، «تراویس بیکل» در فیلمِ «راننده تاکسی[2]» و «بِس مک‌نیل» در فیلمِ «شکستنِ امواج[3]» تنها بخش کوچکی از کاراکترهای دوست‌داشتنیِ فیلم‌ها برای من هستند. اما کدام‌یک از این­ها روی رفتار و کردارِ من بطوری که خودم متوجه شده‌باشم تأثیر گذاشته‌اند؟

کمی فکر کردم و بعد یافتم!

مَک­‌کاردِل: آن پیرمرد کم‌­حرف و نحیف و دوست‌­داشتنیِ فیلمِ «12مرد خشمگین[4]». شاید کسانی که فیلم را دیده­‌اند حتی تصویر این پیرمرد را هم به­‌خاطر نیاورند و چیزی از جملات او در ذهن­‌شان نباشد اما این پیرمردِ مهربان چیزی در این فیلم گفت و کاری کرد که تأثیر عمیقی در رفتار من با همه­‌ی هم‌سن و سالانِ او گذاشت.

جمله­‌ای که مَک­‌کاردِل می‌­گوید را به­‌عمد این­‌جا نمی‌­نویسم تا خودتان ترغیب شوید و بروید فیلم را ببینید.

اما این نکته را فراموش نکنیم که انسان وقتی پا به سن می‌­گذارد دوست دارد که جوان‌­ترها از او سؤال کنند، دوست دارد که تجربه‌­ای داشته باشد که به‌­درد دیگران بخورد و دوست دارد که خاطره­‌ای داشته باشد که شنیدنش برای دیگران لذّت‌­بخش باشد.

اگر می­‌بینید که هم‌­نشینی با پیرمردی برای شما کسالت­‌آور است لا­اقل برای او چند دقیقه­‌ای فیلم بازی کنید تا او خیال کند که گفته‌­های او برای شما مهم است. فکر کند دارد چیزی به شما درس می­‌دهد و حرف‌­های مهمی می‌­زند. به حرف‌­هایش گوش کنید و تمام عقایدش را تأیید کنید تا او احساس خسران از عمر هدر رفته‌­اش نکند. به لطیفه­‌هایش بخندید و از تحلیل‌­های سیاسی‌­اش انگشتِ حیرت به دهان بگیرید و او را بخاطر این­‌همه چیزدانی‌­اش تحسین کنید. باور کنید جای دوری نمی‌­رود! پیرمردها را تحویل بگیرید تا به سرنوشت مک­‌کاردل دچار نشوند.

می­‌ترسم از روزی که پیر شوم و کسی از من نخواهد که تجربیاتم را در اختیارش بگذرام...


       نفر اولِ ایستاده از سمتِ راست مَک­‌کاردِل است.    




[1] The Big Lebowski 1998 ساخته­ برادران کوئن

[2] Taxi Driver 1976 ساخته­ مارتین اسکورسیزی

[3] Breaking the Waves 1996 ساخته­ لارس فون­ تریه

[4]   12 Angry Men 1957ساخته­ سیدنی لومت

  • سعید ممتاز
۰۹
بهمن
۹۵

فرانسووا دو لا روشفوکو:[1]

«خداوندا آن‌چه تغییر ناپذیر است به من نشان ده تا آن را بپذیرم. و آن‌چه تغییر پذیر است به من نشان ده تا آن را به بهترین شکل ممکن تغییر دهم و به من قدرت پذیرفتن تفاوت‌ها را عطا فرما»


این یکی از بهترین مناجات‌هایی است که شنیده‌ام. به‌راستی اگر همه‌‌‌‌ی متفکّرانِ عالم به طریقی می‌توانستند به این دو امر دست پیدا کنند دیگر کمتر مشکلی، حداقل، در مقامِ نظر وجود داشت. یعنی همه می‌دانستد که دسته‌ای از امورند که ثابت‌اند و نمی‌توان آنها را تغییر داد ودسته‌ای دیگر هستند که متغیّرند و باید به بهترین شکل ممکن آنها را تغییر داد.

یک مثال کوچکِ این نزاع‌ها را می‌توان در اختلاف بین روشنفکرانِ دینی و عالمانِ سنتی خودمان یافت. اگر به روشنفکرانِ دینی ما ثابت می‌شد که اموری از دین وجود دارد که ثابت‌اند و جزء ذات دین؛ درحالی که روشنفکران آنها متغییر می‌دانند و اگر به آنها ثابت می‌شد که اگر کسی می‌خواهد متدیِّن باشد نباید این امورِ تغییر ناپذیر را کنار بگذارد، دیگر اختلافی با سنتی‌ها پیش نمی‌آمد. و یا برعکس اگر علمای سنتیِ ما می‌پذیرفتند که برخی از اموری که آنها ثابت و لایتغیّر می‌پندارند مربوط به ذات دین نیست و امور عَرَضی است و قابلِ تغییر؛ آنها هم در کنارِ روشنفکرانِ دینی سعی می‌کردند این امور را به بهترین شکل ممکن تغییر دهند. اما دریغ و هزار دریغ که راز اینها بر ما پوشیده است و تنها خداوند است که از سِرِّ آن خبر دارد و بس.

                              

   



[1] François de La Rochefoucauld (1618-1680)

  • سعید ممتاز
۰۷
بهمن
۹۵

می‌توان سر را مثل کبک در برف فرو کرد و هیچ‌چیز را ندید؟ می‌توان ندید که...

مدت‌هاست که هر مطلبی که می‌نویسم با جمله‌ی بالا شروع می‌شود و در ادامه آنقدر سرد و تلخ و گزنده می‌شود که جرأت ندارم به کسی نشانش بدهم و برای کسی بخوانم و جایی منتشرش کنم. حتی جرأت ندارم خودم هم سراغش بروم.

انگار من بلد نیستم مطلبی بنویسم که با خواندنش به کسی بر نخورد و برای کسی سوءتفاهم نشود. من بلد نیستم چیزی بگویم که همه بعد از شنیدنش لذت ببرند، هر حرفی که می زنم باید جایی را خراب کند و بدیِ ماجرا اینجاست که از سکوت هم بیزارم! در بد مخمصه‌ای گیر افتاده‌ام؛ دعا کنید که این وضعیت به‌سامان شود.

  • سعید ممتاز
۰۸
تیر
۹۵

شب‌های قدر تمام مسجدها و حسینه‌ها و مهدیه‌های تهران پر است از آدم‌های قرآن به‌سری که بعضاً اشکی هم از چشمانشان جاری است و به لب «الهی العفو»کنان شب را صبح می‌کنند. کسی اگر روزهای دیگر این شهر را ندیده باشد خیال می‌کند این مردم از عالَمی دیگر پا به این جهان گذاشته‌اند و آدمی دیگر ساخته‌اند. روزها مشغول خدمت به خلق‌اند و شب‌ها مقیم آستان خالق. گمان می‌کنند که اگر بدی‌ای در این جهان است مالِ دیگر آدمیان است نه اینان.

اما به راستی این‌همه شلوغی نشانه‌ی چیست؟ برای من هیچ! چرا؟ چون تهران همه چیزش شلوغ است، در این شهر هر اتفاقی بیافتد «همه» هستند. ورزشگاه‌ها شلوغ است، کنسرت‌ها شلوغ است، هیئت‌ها شلوغ است، خیابان‌ها شلوغ است، اعتکاف‌ها شلوغ است، تشییع جنازه ها، چه برای یک روحانی و چه مطرب و چه سیاست‌مدار و چه ورزشکار شلوغ است، تظاهرات علیه دولت شلوغ است و فردا تظاهرات له دولت شلوغ است، راهپیمایی با هر عنوانی شلوغ است، جلوی سفارت‌خانه عربستان شلوغ است و همزمان جلوی سفارت‌خانه فرانسه هم شلوغ است و البته هرجا هر صفی که باشد(از صف بنزین گرفته تا صف انتخابات) دراز است و شلوغ!
چندسال پیش استادی داشتیم که با شوق فراوان می‌گفت:«الحمدلله امسال هفتصدهزارنفر در اعتکاف ثبت‌نام کرده اند و این نشان می‌دهد که ما چقدر مردم با ایمانی داریم.» یکی از دوستان ساده‌ی ما گفت: «نه استاد این چه حرفی است که شما میزنید؟ما خودمان سه‌تا زناکار رو می‌شناسیم امسال اعتکاف ثبت‌نام کرده‌اند!» اینکه استاد ما چه پاسخی داد مهم نیست، مهم این است که درایران(یا حداقل تهرانِ) امروز از هیچ کنشِ اجتماعی نمی‌توان یک نتیجه‌‌کلی جامعه‌شناختی گرفت. به‌عبارت بهتر اگر تا دیروز دانشمندان انسان را به‌عنوان حیوانی که کارهایش را با غرض انجام می‌دهد می‌شناختند امروز دیگر می‌توان انسانی را پیدا کرد که هرکاری می‌کند نیتش فقط «دورهمی» است. براستی چگونه می‌توان کارِ کسی را که یک‌ماه قبل از رفتن به پیاده‌رویِ اربعین بلیت تایلندش را گرفته‌است تا یک‌هفته بعداز بازگشتِ از کربلا به تایلند برود توجیه کرد؟(نمونه واقعی است!)

    


این‌ شب‌های قدر در سایت‌ها پر است از عکس دخترها و پسرهایی که با ظاهری که احتمالاً کسی ازشان انتظار ندارد قرآن به‌سرگرفته اند و «بِکَ یا الله» می‌گویند. این عکس‌ها احتمالاً به این دلیل گذاشته شده است که به ما بفهماند که ببینید چه مردم خوبی داریم و هنوز ایمان از دل این مردم رخت برنبسته‌است! اما راستش این عکس‌ها برای من فایده‌ای ندارد. چون به‌شخصه با دیدن همین‌مردم در جاهای «ناجور» هم فکر بدی درباره‌شان نمی‌کنم(نه اینکه نخواهم قضاوت کنم) که رسولِ خدا فرمود:« گاه خداوند بنده‌ای را دوست می‌دارد اما عملش را نمی‌پسندد و گاه بنده‌ای را دوست نمی‌دارد اما عملش را می‌پسندد»[1]، بلکه اعتقاد دارم این مردم هرجا که می‌روند نیتشان خوش‌گذردانی است؛ پس نه بخاطر دشمنی با خدا به جاهای ناجور می‌روند و نه به‌خاطر آمرزش خدا قرآن سر می‌گیرند. آنها فقط کاری را می‌کنند که «حال»  می‌کنند.


[1] . و قد قال الرسول الصّادق(ص) انّ الله یحبّ العبد و یبغض عمله و یحبّ العمل و یبغض بدنه. نهج‌البلاغه خطبه154

  • سعید ممتاز
۱۳
دی
۹۴

محمدعلی فروغی:

زمانی که من در مدرسه دارالفنون بودم ناصرالدین شاه دو سه مرتبه آنجا آمد، بنابر اینکه سالی یک بار چنانکه گفتم می آمد. در یکی از آن مواقع منظره ای دیدم که هرگز فراموش نمی کنم. اجمالاً اینکه ناصرالدین شاه در آن مواقع هر وقت حالش اقتضا داشت به اطاقهای درس وارد می شد و با معلم و شاگردان گفتگوهایی می کرد. یک نوبت وارد شد در اطاقی که درس زبان انگلیسی می دادند. جمعی از رجال هم همراه بودند، ازجمله کسانی که می شناختم پسرش کامران میرزای نایب السلطنه و امین السلطان و دکتر طولوزان و مخبرالدوله وزیر علوم و نیّرالملک رئیس مدرسه بودند. معلم مرا پیش کشید و کتابی انگلیسی به دست من داد که بخوانم. سطری خواندم. شاه دماغ داشت، به مهربانی کتاب را از من گرفت و خود مشغول خواندن شد و از من می پرسید معنی اش چیست. ناصرالدین شاه قدری فرانسه خوانده بود اما انگیسی یک کلمه نمی دانست و خط انگلیسی را به قیاس خط فرانسه می خواند و کسانی که این دو زبان را آموخته اند می دانند که خطشان یکی است اما از جهت تلفظ به کلی متباین اند. پس شاه البته جمیع کلمات را غلط خواند. معنی را هم نمی دانست و می پرسید، اما هنوز یک را سطر را تمام نکرده بود که هلهله از رجال بلند شد. کج شدند، راست شدند، پیچ و خم خوردند، غش و ضعف کردند، یکی گفت سحر می کنید، یکی گفت معجزه دارید، دیگری گفت شما کی انگلیسی خواندید که ما خبردار نشدیم؟ شاه گفت: اگر ما مجال داشتیم انگلیسی هم می توانستیم بیاموزیم. یکی از رجال گفت: شما که می دانید، چه حاجت به آموختن دارید. باز شاه گفت: معلوم می شود کسی که فرانسه می داند انگلیسی هم می تواند بخواند. مرحوم نیّرالملک گفت: خیر قربان، من فرانسه می دانم، اما یک کلمه انگلیسی نمی توانم بخوانم!

مختصر کمدی عجیبی بود و من مبهوت مانده بودم. بعدها دانستم این تملق گوییها در جنب مجالس دیگر چاپلوسی باز بالنسبه آبرومند بود.(زندگی نامه ی ناتمام خود نوشت فروغی.بنقل از مجله اندیشه پویا)

             


  • سعید ممتاز
۱۱
دی
۹۴

عبدالکریم سروش:

دیده اید خبرنگارهایی را که از فرنگ به جامعه ی ما می آیند و این تحلیل ها و تفسیرهای کذایی را می نویسند؟ پرداختن مقداری از آن مهملات واقعاً تقصیر خودشان نیست. کسی که جامعه ی ما را نمی شناسد و بیگانه با آن است، کسی که هرگز نه در انقلابی شرکت جسته، نه یک روز از غذای خود دست کشیده، نه یک لحظه به خاطر خدا لذتی را ترک گفته و نه ساعتی روحیه ای چون روحیه ی یک مسلمان عاشق داشته، وقتی وارد این جامعه می شود، حالات مردم، راهپیمایی های مردم، دلاوری های جنگاوران، علاقه ی مردم به رهبرشان، گذشت و ایثارشان، به مسجد رفتنشان و رفتارشان با دولت را می بیند. همه را از چشم خود می بیند و هرگز آنها را به معنای واقعی شان نمی تواند برگیرد. حداکثر ظواهری را می بیند و این ظواهر را با معیار خود مقایسه و تفسیر می کند و آن وقت آن حرفها و چیزهای بسیار عجیب از آب در می آید. این قصه ی صادقان است، مغرض ها که داستان دیگر دارند.

اگر من می خواهم رفتار یک ایرانی مسلمان را در مقابل رهبرش به درستی بفهمم و توصیف کنم باید خودم واقعاً یکی از اشخاص همین جامعه باشم، آن هم نه به دروغ؛ بلکه به راستی همان احساسی را داشته باشم که دیگران دارند؛ نه اینکه خودم را بطور مصنوعی به جای آن افراد بگذارم.

رسوایی کامپیوترهای مستکبران غرب نشین در تفسیر و پیش بینی اوضاع ایرانِ قبل از انقلاب از نمونه های بارز شکست روش تماشاچی بودن است. (تفرج صُنع/صفحه28)


  • سعید ممتاز
۰۹
دی
۹۴

من آدم بی اراده ای نیستم، یعنی وقتی کاری را شروع می کنم تمام تلاشم را می کنم که تا آخرش بروم. اما خب گاهی موانعی بر سر راهم قرار می گیرد و نمی گذارد کاری که شروع کرده ام تمام کنم. فکرنکنید می خواهم در مورد مطلب مهمی صحبت کنم، می خواهم دلیل اینکه حدود یک ماه و نیم است مطلبی در وبلاگ نگذاشته ام را بگویم.

خیلی کوتاه: صفحه ی لپ تاپم سوخته بود، به همین راحتی. اگر می خواهید بگویید که:«خب می رفتی یه کامپیوتری،چیزی گیر میاوردی که مطالبت رو تو وبلاگ بذاری» باید بگویم که من گفتم آدم«بی اراده»ای نیستم، نگفتم آدم «با اراده»ای هستم. فرق است میان این دو جانا!

فقط می خواهم یک گزارش کوتاه از فیلمهایی که تو این مدت دیده ام( البته نه با لپ تاپ) را بدهم:


1.خرابش کن رَلف(Wreck-it Ralph): یک انیمیشن روپا با یک ایده ی جالب: رَلف یک بَدمن معروف بازی های کامپیوتری است که دیگر نمی خواهد بدمن باشد و تمام تلاشش را می کند که خوب شود. اما همین تصمیم او باعث می شود که تمام دنیای بازی بهم بریزد و رلف متوجه بشود که «اینکه انقدر بد است، اونقدرها هم بد نیست». پس رلف تصمیم می گیرد که در جایی که باید باشد قرار بگیرد تا دنیای بازی متلاشی نشود. یعنی بدها باید وجود داشته باشند تا دنیا وجود داشته باشد.


2. هشت نیم(8.5): ساخته فدریکو فلینی که بعدا مفصل درباره اش خواهم نوشت.

3.پشت و رو(Inside Out): یکی از بهترین انیمیشن هایی که تا حالا دیده ام، برای نوشتن درباره اش باید دوباره ببینم.

4.آدمکش(Assassin): محصول2015 هنگ کنگ. کلی جایزه برده از جمله بهترین کارگردانی جشنواره کن، اما دریغ از یک حس خوب در فیلم...بگذریم.

5.قاضی(The Judge): داستان یک وکیل حرفه ای و خودخواه که بعداز شنیدن خبر مرگ مادرش به شهرش برمی گردد تا به پدرش که سالهاست با او قطع رابطه کرده تسلیت بگوید. اما پدرِ فیلم، که همان قاضی است، در پی حوادثی به جرم قتل دستگیر می شود و وکیل تصمیم می گیرد که پرونده ی پدرش را قبول کند تا او را از اعدام نجات دهد. اما این همه ی ماجرا نیست... .قاضی یک ملودرام راضی کننده ست که حال آدم را خوب می کند.


6.مادرم(Mia Madré):بعد از «اتاق پسر»، این دومین فیلمی بود که از نانی مورتی دیدم. به مراتب از اتاق پسر فیلم بهتری بود.

7.بعداز خواندن بسوزان(Burn After Reading): من این دیوانگی برادران کوئن را با هیچ چیز در سینما عوض نمی کنم. اینکه یک مشت اتفاق بی ربط، بطور حیرت انگیزی به هم مرتبط بشوند و منجر به یک فاجعه بشوند فقط کار ایتان و جوئل کوئن است و بس. فقط فرق این فیلم با دیگر فیلمهای کوئن ها این است که هیچکدام از شخصیت ها رو به دوربین پیام اخلاقی فیلم را بازگو نمی کنند، یا بهتر بگویم فیلم بطور شگفت آوری فاقد هرگونه پیام اخلاقی است. به دیالوگ پایانی فیلم توجه کنید:

رئیس سیا(خطاب به زیر دستش): ما چه نتیجه ای از این داستان گرفتیم؟

-نمیدونم قربان.

-معلومه،اینکه دیگه این کارو نکنیم.

-کدوم کار قربان؟

نمیدونم!    

  • سعید ممتاز
۲۲
آبان
۹۴

نام فیلم: فیل(ٍElephant)

محصول: آمریکا، 2003

کارگردان: گاس ون سنت


فیل داستان کشتار معروفِ مدرسه ی کلمباین آمریکا در سال 1999 است. حادثه ای که در آن دو دانش آموز با نقشه ی قبلی به مدرسه حمله کردند و 12 تا از دوستان خودشان را کشتند و 25 نفر را زخمی کردند و بعد خودکشی کردند.

با خواندن داستان فیلم فکر می کنید که قرار است شاهد یک کشتار درجه یک و تکان دهنده در سینما باشید؟ متأسفم، از این خبرها نیست! فیلم آنقدر سرد و بی روح است که حتی خون بازی پایانی اش هم حتی ذره ای تکانتان نمی دهد.

همه ی حرفهایی که درباره ی فیلم «اتاق پسر» زدم باید دوباره تکرار کنم!  سینما کجاست؟

  • سعید ممتاز
۱۷
آبان
۹۴

نام فیلم: اتاق پسر(The Son`s Room)

نام اوریجینال: La Stanza del figlio

محصول: ایتالیا، 2001

کارگردان: نانی مورتی


خیلی کوتاه: اتاق پسر داستان زندگی یک خانواده معمولی است که با مرگ ناگهانی پسرِ خانواده زندگی آنها برای مدتی دچار اختلال می شود، و بعد از چند ماه دوباره به حالت اول باز می گردد!

شاید مشکل از من است که با اینجور فیلم ها که تمام شخصیت هایش، اتفاقاتش، و لحظه هایش بیش از حد معمولی اند؛ ارتباط برقرار نمی کنم. حتماً به همین دلیل است که فیلم های وودی آلن را دوست ندارم(خود ِوودی آلن در مصاحبه ی اخیرش در جشنواره کن گفت از همه ی فیلم های متنفرم!)، با این حال در فیلم های وودی آلن هم چند لحظه و دیالوگ حال خوب کن وجود دارد.

 راستش توقع من از سینما این است که من را با یک تجربه جدید از زندگی آشنا کند، ممکن است در زندگی واقعی هیچوقت پسرِ(نداشته ام) در دریا غرق نشود، پس از سینما توقع دارم من را به داخل این بحران ببرد. و تا مدت ها بعد از تماشای فیلم اگر کسی از من پرسید :«که به نظر تو حس و حال یه پدر بعد از مرگ پسرش چه جوریه؟» جوری جواب بدهم که انگار خودم آن را تجربه کرده ام. اما فیلم اتاق پسر این امکان را از من دریغ کرد و هیچ حسی را در من برنینگیخت. و برای بد بودن یک فیلم همین کافی ست.

  • سعید ممتاز
۰۸
آبان
۹۴

تازگی کتاب «اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده» نوشته ی دکتر فریدون آدمیت را خواندم. در اینجا به این که آخوندزاده به طرز وحشیانه ای به همه ی ادیان و پیغمبران و امامان شیعه و فقها و متکلمین و متشرعین ناسزا گفته است کاری ندارم(نمی گویم مهم نیست اما اینها در وهله ی اول توجه من را جلب نکرد). چیزی که برایم جالب بود این بود که شخصی حدود 150 سال قبل و بعد از دیدن بخش کوچکی از تمدن غرب(تفلیس گرجستان)، به یک نکته ی مهم پی برده است و آن هم این است که راهی که نیاکان ما در شرق آغازیدند به مقصد غرب نمی رسد. پس ما باید برای پیشرفت (بقول خودش پروغره!) راهی دیگر را انتخاب می کردیم، نظر او در آن زمان درست در مقابل دو گروه از روشنفکران قرار گرفت:

گروه اول: کسانی که می گفتند ترقیِ بنیادهای سیاسی و علمیِ جدید مغرب، نتیجه ی پیروی از تعالیم مقدس شریعت اسلامی است.(ص152)

گروه دوم: که می توان آنها را به عنوان روشنفکران دینی خواند( برجسته ترین آنها را در ایران سید جمال الدین اسدآبادی است) اصول حکومت اروپایی را در منطق سیاست اسلامی جست و جو می کردند: نظام مشروطیت را عین قانون «مشورت» اسلامی می پنداشتند؛ مفهوم «پیمان اجتماعی» را به «بیعت» و «اجماع» تعبیر می نمودند.(ص153)

اما آخوندزاده و به تبَعش آدمیت این نظرات را رد می کنند:« بیعت کجا و قرارداد اجتماعی کجا؟ نظام مشروطه ی غربی چه ربطی با مشورت اسلامی دارد؟ در نظام مشروطه، قانون عرفی مثبت عقلی انسانی وضع می گردید. در حکومت اسلامی، قانون شرعی تعبدی منزل ربابی حاکم بود. پایه ی مشروطیت غربی بر فلسفه ی عرفی و تفکیک مطلق سیاست از دین بنا شده بود. در دولت اسلامی، سیاست و دین در همدیگر ادغام گشته یکی شده بود. عدالت در شریعت مفهوم دینی داشت، اما در فلسفه ی سیاسی اروپایی منشأ عدالت، طبیعی و عقلی بود.»(ص153)


اگر بخواهیم حرف آخوندزاده را تبدیل به یک قضیه ی منطقی کنیم به این شکل در می آید:

صغری: مبنای تمدن غربی و تفکر اسلامی با وجود برخی شباهت های ظاهری،هیچ سنخیتی با هم ندارند و ابداً قابل جمع نیستند.

کبری: غرب بهتر از ماست.

نتیجه: پس، اسلام بد است و  ما باید هرچه داشته ایم را کنار بگذاریم و راه غرب را برویم.


اما میرزا فتحعلی برخلاف دوست نزدیکش مستشارالدوله (که عقاید خود را رساله ی «یک کلمه» نوشته بود) در چاه ساده لوحی نسبت به اخذ تمدن غرب نیوفتاد. مستشارالدوله با ترجمه آن بخشی از قانون فرانسه که به عقیده ی خودش موافق با «روح الاسلام» بود، خواست قدم اول سیویلیزاسیون در ایران را بر دارد. او در نامه ای به میرزا فتحعلی می گوید:«{در این کتاب} به جمیع اسباب ترقی و سیویلیزاسیون از قرآن مجید و احادیث صحیح، آیات و براهین پیدا کرده ام که دیگر نگویند فلان چیز مخالف آیین اسلام یا آیین اسلام مانع ترقی و سیویلیزاسیون است.»(ص155). اما آخوندزاده او را مأیوس می کند و در جواب می گوید:« به خیال شما چنان می رسد که گویا به امداد احکام شریعت، کونستیتوسیون(قانون اساسیِ) فرانسه را در مشرق زمین مجری می توان داشت؟ حاشا و کلا، بلکه محال و ممتنع است.»(ص158) و در ادامه به دلایل خودش می پردازد مبنی بر اینکه چرا می گوید احکام شریعت اسلام و قوانین فرانسه با هم جمع نمی شود.


در اینجا فقط می خواستم نظر یکی از مهمترین روشنفکران تاریخ ایران را درباره ی رابطه ی دین و دولت بیاورم و بعدا مفصل نظر  خودم را توضیح خواهم داد اما عجالتاً بگویم که صغرای  استدلال آخوندزاده درست است اما کبرایش غلط. والله اعلم.

  • سعید ممتاز