فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)
۲۲
مرداد
۹۴

داستایووسکی در نامه‌ای به مادام فن ویزینا نوشت:« من فرزند زمانه‌ام هستم، فرزندِ بی اعتقادی و شکاکیت. من تا کنون چنین بوده‌ام و می‌دانم که تا به آخر چنین خواهم بود.» و درست دوسطر بعد می‌گوید:« اما خداوند گاه لحظاتی به من ارزانی می‌دارد که احساس آرامش مطلق می‌کنم، درچنین لحظاتی ایمان را در قلبم فرو می‌گیرم». داستایووسکی در تمام عمر درحال جدال بین شک ‌و ایمان بوده‌است و برادران کارامازوف توصیف هولناک این جدال است. جامعه‌ای که جوانانش به وجود خدا شک اما به عذاب آخرت اعتقاد دارند، به ظهور منجی برای عدالت‌گستری ایمان دارند درعین حال نمی‌دانند عدالت چیست، پدرانشان را دوست ‌دارند اما آرزوی مرگ‌شان را می‌کنند. برادران کارامازوف توصیفِ تلخِ روزگارِ بی‌ایمانی است، روزگاری که...بگذریم. به مقدمه‌ی خود داستایووسکی بسنده می‌کنم:«اگر خوشتان بیاید، این کتاب مرا خواهید خواند.».

* درباره برادران کارامازوف بیشتر خواهم نوشت.


  • سعید ممتاز
۲۲
مرداد
۹۴

شکی نیست که سینمای ایران چندسالی است برای عده‌ای تبدیل شده‌است به بستری برای دفع شهوتِ شهرت. کافی است نگاهی کوتاه به وضعیت سینمای ایران کنیم تا بفهمیم آنچه باعث شده ما هنوز چیزی به اسم «سینمای ایران» داشته‌باشیم ارضای این «میل هوس‌انگیز مرموز[1]» است. عده‌ای برای خودشان فیلم می‌سازند و چند نفری(بله واقعاً چند نفری!) به تماشای فیلم‌های آنها می‌روند، همان چند نفر در ده‌ها مجله به نقد و بررسی لایه‌های مختلف فیلم از جنبه‌های روانشناختی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی می‌پردازند، با سازندگان فیلم مصاحبه می‌کنند، عکس بازیگرش را روی جلد می‌زنند و همه‌ی این‌ها به بهانه‌‌ی کار فرهنگی، هزینه‌شان را از دولت(مردم) می‌گیرند.

چند وقت پیش، از یکی از این کارگردان‌ها پرسیدند که:«چرا فیلم شما انقدر تلخ است؟» جواب داد:« فیلم من دارد رذایل اخلاقی جامعه را نقد می‌کند.» و کسی نبود به او بگوید: فیلمی که می‌خواهد اجتماع را نقد کند اول باید توسط همان اجتماع دیده‌شود تا بتوان اسمش را نقد گذاشت. فیلم تو در بهترین حالت صدهزار تماشاگر دارد( یعنی یک‌دهم فالووِرهای بهنوش بختیاری در اینستاگرام!)، تو داری کسانی را نقد می‌کنی که اصلا روح‌شان از ساخت فیلم تو خبر ندارد، و حتی اگر خبر هم داشتند انقدر درگیر اینترنت و ماهواره و دیگر سرگرمی‌های مجازی هستند که درخود نیازی به پند و اندرزهای قیم‌مآبانه تو نمی‌بینند.

پس چرا با این وضعیتِ«سرشار از تهیِ» سالن‌های سینما، کارگردان ما همچنان اصرار به فیلم‌سازی دارد؟ به نظر من استنلی کوبریک صادقانه‌ترین جواب را به این سوال داده‌است:« هرکس که یک‌بار بخت و امکان فیلم‌ساختن پیدا کرده‌باشد می‌داند که هیچ لذتی در زندگی با آن برابری نمی‌کند.» بله، به همین سادگی. فیلم‌ساز ازاین که چیزی را نشان دهد، دیده شود، دورش شلوغ شود و همه برای او دست بزنند و تحسینش کنند لذت می‌برد و آنقدر فیلم می‌سازد؛ بلکه یکی از فیلم‌ها بتواند این میل او را ارضا کند؛ و این تعابیر «چشم بیدار جامعه» و «وظیفه هنرمند؛ نشان دادن پلشتی‌هاست» در جایی صدق می‌کند که هنرمند مطمئن باشد که کسی هست که هنرش را ببیند، درحالیکه فیلم‌ساز ما تنها برای پرده انداختن روی این میل افسارگسیخته‌ی درونی، یعنی شهوتِ شهرت، از این تعابیر استفاده می‌کند.

راستش این نوشته می‌تواند خطاب به دوستانی هم باشد که مدتی‌است نگران ساخت فیلم‌های(به قول خودشان) «سیاه‌نما» هستند؛ نگرانی آنها به این جهت است که نکند این فیلم‌ها تأثیرسوء روی مردم بگذارد. عزیزان! خیالتان راحت، اصلا کسی این فیلم‌ها را نمی‌بیند که بخواهد رویش تأثیر منفی(و یا مثبت) بگذارد، به قول لویی بونوئل:« چشمِ سفیدِ سینما کافی است نور خود را بتاباند تا جهانی را به آتش بکشد، ولی اکنون لازم نیست نگران باشیم، چون نور سینما به نحو اطمینان‌بخشی مقید و بی‌رمق شده‌است».


* این مطلب اولین بار در شماره 6 مجله جیم چاپ شد.



1.فیلمی از لویی بونوئل 1977

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

 

وقتی رابرت رودات از کنار تندیس یادبود کشته‌شدگان جنگ‌های داخلی امریکا می‌گذشت، چشمش به اسم چهار برادر که همگی در یک جبهه کشته‌شده‌بودند افتاد و همان‌جا تصمیم‌گرفت فیلم‌نامه "نجات سرباز رایان" را بنویسد. نجات سرباز رایان داستان کاپیتان جان میلر است که از طرف رئیس ارتش ایالات متحده امریکا مأمور می‌شود که با همکاری هفت‌تن از افرادش، سرباز جیمز رایان را از پشت خطوط آلمان‌ها نجات‌دهد. این مأموریت تنها به این‌دلیل است که سه برادر بزرگ جیمز در میدان نبرد کشته‌شده‌اند و قراراست خبر مرگ آن‌ها در یک تلگراف به مادرشان برسد. جان میلر باید تنها پسر این‌خانواده را نجات دهد تا "مرهمی باشد بر زخم‌های مادر داغ‌دیده آن‌ها".

اسپیلبرگ فیلم را با یک سکانس ‌27 دقیقه‌ای از جنگ در سواحل نُرماندی فرانسه شروع‌می‌کند. آلمان‌ها بیشتر سربازهای میلر را در همان ساعات اول قلع‌وقمع می‌کنند و میلر که خود زنده ‌مانده‌است هنوز نمی‌‌داند که چرا به جنگ آمده؟ چرا می‌کشد و کشته‌می‌شود؟ برای کشتن دشمن خود نیاز به فلسفه‌بافی دارد و هنوز به مأموریتِ نجات سرباز رایان شک دارد:" وقتی یکی از افرادم را از دست می‌دادم پیش خودم می‌گفتم بجاش جون چند نفر رو نجات داده‌ام، اما این بار دارم جون همه‌ی افرادم رو به‌خاطر یک نفر به خطر میندازم." یا "اگه تو این جنگ خدا با ماست پس کی با اوناست؟". اما همه‌ی این اِلِمان‌های آشنای ضدجنگ در فیلم به‌ناگهان رنگ عوض‌می‌کنند. جایی که کاپیتان جان میلر مأموریت خود را انجام می‌دهد و سرباز رایان را پیدا میکند و خبر مرگ سه برادرش را به او می‌دهد و رایان حاضر نیست برگردد:

- میلر: رایان! برادرهای تو حین نبرد کشته‌شدن

- رایان :کدومشون؟

- میلر: همشون!

- رایان : شماها این‌همه راه اومدید تا اینو به من بگید؟

- میلر:  ما دستور داریم تو رو برگردونیم.

- رایان :من هم دستورهای خودم رو دارم قربان، و ترک پستم جزو اون‌ها نیست.

- میلر:  می‌فهمم ولی اوضاع فرق‌کرده.

- رایان :من فرقی نمی‌بینم قربان.

- میلر:  فرمانده ارتش ایالات متحده میگه فرق کرده

- رایان :  من خودم رو مستحق برگشتن نمی‌بینم

- میلر :پس ما باید این حرفارو تحویل مادرت بدیم، اون‌هم وقتی که جنازه‌ت رو لای پرچم آمریکا پیچیده‌شده میارن؟

- رایان :: به مادرم بگو، وقتی منو پیدا کردین، با تنها برادر‌هایی که برام مونده بودن اینجا بودم، و من به هیچ وجه اون‌ها را تنها نگذاشتم، فکرکنم مادرم این رو درک کنه.

جان میلر از اینجا به بعد به دفاع: کشتن و کشته‌شدن برای وطن یقین پیدامی‌کند و اسپیلبرگ دلیل این جانفشانی‌ها را در جمله‌‌ی آخر جان میلر درلحظه مرگش به رایان گنجانده‌است:" رایان لیاقتشو داشته‌باش!". بله، کشته‌شدن برای کسانی که به آزادی و پیشرفت امریکا کمک خواهندکرد ارزش‌دارد. برای همین هم در سکانس آخر فیلم رایان که حالا دیگر پیر شده سر قبر میلر ایستاده و همسرش را گواه می گیرد که لیاقت زنده‌ماندن برای کشورش را داشته‌است.

* این مطلب اولین بار در شماره 4 مجله جیم چاپ شد.

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

نمی‌دانم چرا بعضی‌ها از اینکه سرانه‌ی مطالعه در ایران کم است، اِنقدر عصبانی‌اند؟ و آنهایی هم که عصبانی نیستند، سرافنکده‌اند و با حالتی خجالت‌زده از بی‌فرهنگی هموطنانشان می‌نالند.

راستش من کسانی را که کتاب نمی‌خوانند مذمت نمی‌کنم، چراکه میزان مطالعه‌ی افراد را نشانه‌ی «هیچ‌چیز»ی نمی‌دانم که بخواهم بر اساس آن اطرافیانم را قضاوت کنم. به‌راستی این اصرارِ ما بر مطالعه‌‌ی هرچه بیشتر«عمومِ مردم» چه دلیلی دارد؟ چرا باید معیار فرهیختگی؛ میزان مطالعه‌ی کتاب(و آن‌هم هر کتابی!) باشد؟ ما با مذمت کردن افراد کم‌مطالعه، داریم ناخودآگاه به نیاکان‌مان که قبل از رشدِ(به‌قول داریوش شایگان) دیوانه‌وار چاپ زندگی می‌کرده‌اند، توهین می‌کنیم. پدربزرگان ما با نخواندن، یا کم‌خواندن کتاب «چه چیزی» نداشته‌اند که ما می‌خواهیم با خواندن کتاب بدست آوریم؟ اصلاً در ایرانِ امروز، افرادِ بامطالعه «چی»ترند که بقیه نیستند؟ با فرهنگ‌ترند؟(فرهنگ چیست؟) با شعورترند؟ در روابط اجتماعی‌شان موفق‌ترند؟ تحلیل‌شان از مسائل اطراف‌شان بهتر است؟ اینها که هیچکدام لزوماً با خواندنِ بی‌رویه‌ی کتاب بدست نمی‌آید، آنها فقط یک چیزشان از بقیه بیشتر است و آن هم «میزان مطالعه‌شان» است! همین.

در کشورهای غربی اگر میزان مطالعه‌ی «عوام»، معیاری برای فرهیختگی است، بخاطر نسبت نزدیک کتاب‌های چاپ‌شده با فرهنگ مردم آنهاست. بله، در فرانسه(به قول دوستی) واقعاً کسانی که کتاب می‌خوانند و سینما و تئاتر می‌روند «فرانسوی»ترند، اما آیا در ایران می‌توان این‌ها را معیاری برای‌ «ایرانی»تر بودن دانست؟  در آمریکا اگر میزان مطالعه بالاتر ازماست بخش زیادی‌اش بخاطر خواندن رمان‌هایی از قبیل «هری‌پاتر» و «ارباب حلقه‌ها» و «حماسه‌ی گرگ‌ومیش» و کامیک‌بوک‌هاست. اما چرا ما باید به خواندن این رمان‌ها افتخار کنیم و نخواندن آنهارا نشانه‌‌ی ‌بی‌فرهنگی مردم‌مان بدانیم؟ اگر بگویید:«خب ما کتاب‌ها و رمان‌های مربوط به فرهنگ خودمان را می‌خوانیم» نشان داده‌اید که اصلا خبری از وضعیت نشرِ کتاب در ایران و نسبتِ فروش کتاب‌های ترجمه‌شده و بومی ندارید و نمی‌دانید که در سنجش سرانه‌ی مطالعه، خواندن کتاب‌‌های دینی، مثل قرآن و مفاتیح و دیگر ادعیه، و کتاب‌‌های درسی محاسبه نمی‌شود که اگر می‌شد قطعا وضعیت فرق می‌کرد.

پاسخ این سوال که:«چرا ما کتاب نمی‌خوانیم؟» دو دلیل روشن دارد: اولاً اینکه این کتاب‌ها برای ما نوشته‌ نشده‌اند و اغلب؛ ترجمه‌های بدی‌اند از آنچه نویسندگان آنها برای مردم و فرهنگ خودشان نوشته‌اند. ثانیاً اینکه در کشورهای غربی، مطالعه مثل سینما و شهربازی رفتن نحوی از زیستن است. پس طبیعی است که میزان مطالعه‌ی(مطلقِ) کتاب، معیاری برای میزان توسعه‌یافتگی کشورها باشد. درحالی که در ایران، مطالعه‌ی عموم مردم( و خواندن هرکتابی) هیچ پایگاه تاریخی‌ای ندارد. در تاریخ ما «فهمیده‌تر» بودن آدم‌ها هیچ ربطی به میزان مطالعه‌ی آنها نداشته‌است(مگر الآن دارد؟) بلکه آن‌چیزی که باعث می‌‌شده‌است مردم برای اشخاصی احترام قائل‌باشند تجربه‌ی آنها از « زندگی واقعی» بوده‌است و بس.

مدتی پیش این حرف‌ها را برای یکی از دوستانم زدم؛ او برآشفت و گفت و مگر بیهقی نگفته‌است:« هیچ نبشه‌ای نیست که به یک بار خواندن نیرزد.»؟ من هم گفتم عزیز من! بیهقی هم اگر امروز بود مطمئن باش وقتش را با خواندن دست‌نوشته‌های ارما بومبک تلف نمی‌کرد و این حرفش را پس می‌گرفت! به قول سعدیعلم ما همه قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ، ما را شنیدن کفر آنها به چه کار آید؟».

 به هرحال من از اینکه «کتاب برای هیچکس مهم نیست» نه خوشحالم و نه ناراحت، بلکه آن را تقدیر تاریخی ایران امروز می‌دانم و امیدوارم روزی بیاید که یا کتاب‌های خیابان انقلاب آنقدر بدرد بخور باشند که ما را مجاب به خواندنشان کنند و یا ما برای فرهیختگی معیاری ایرانی‌تر تعیین کنیم، البته اگر به فرهیختگان امروز برنمی‌خورد و :«اگر این کهکشان از هم نمی‌پاشد، واگر این آسمان در هم نمی‌ریزد، بیا تا سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.»(فریدون مشیری)

* این مطلب اولین بار در شماره آخر مجله جیم درجواب نوشته ای با عنوان «کتاب برای هیچکس مهم نیست»  چاپ شد.

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.(داریوش شایگان/آسیا در برابر غرب)

  • سعید ممتاز