فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸
شهریور
۹۴
برایم سوال شده بود که دقیقا چه اتفاقی باید بیافتد تا کسی تبدیل به قهرمان ملی برای یک کشور شود؟
مثلا چرا امروز ما باید از محمد مصدق بعنوان یک قهرمان ملی یاد کنیم؟ تا آنجا که ما می دانیم، روشنفکران لیبرال و طبقه ی متوسط سنتی ما با سیاست های مصدق بشدت مخالفت می کردند و تبلیغات پروپاگاندای حزب توده باعث شد مصدق تبدیل به نماد میهن پرستی شود،از طرفی حمایت مصدق از حزب توده هم تنها بخاطر این بود که این حزب کم کم داشت قدرتمند می شد و مخالفت با آن مساوی با کناره گیری از قدرت بود.
به این سخنان جمال امامی که یکی از روشنفکران دهه ی 30 در ایران است توجه کنید:
« دولت مداری به سیاست خیابانی نزول کرده است. چنین به نظر می رسد که این کشور چیزی بهتر از برگزاری تظاهرات خیابانی ندارد. ما اکنون اینجا و آنجا و همه جا میتینگ داریم. گردهمایی برای این مسئله، برای آن موضوع و برای هر پیشامدی. راهپیمایی دانشجویان، دبیرستانیها، هفت ساله ها و حتی شش ساله ها. من از این گردهمایی های خیابانی بیزار و خسته شده ام. این{مصدق} نخست وزیر است یا هوچی یا انقلابی؟ کدام نخست وزیر این حرف را می زند که من می روم با مردم حرف می زنم... می دانستم که هوچی است ولی جاه طلبی او را انقدر نمیدانستم. من انقدر فرض نمی کردم یک پیرمرد هفتاد و چند ساله ای که همیشه تمارض می کند، مردم را فریب دهد... او شما را نماینده نمی داند. چاقوکش های جلوی مجلس را نماینده می داند... دکتر مصدق هم یکی از آن امراضی ست که خدا برای ایران فرستاده.»1
امروز که ما می دانیم بخش زیادی از خوشنامی مصدق بخاطر فعالیت های حذب توده بوده. و باز امروز می دانیم که عقاید حزب توده با اصول مسلم سنتی و اعتقادی ما در تعارض است، پس چرا باید مصدق هنوز قهرمان ملی ما باشد؟

1. «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان.ص329. به نقل از مذاکرات مجلس شانزدهم،12 آبان 1330
   
  • سعید ممتاز
۱۵
شهریور
۹۴

به اینجا رسیدیم که بین ما مشهور شده است که آدم ها را «نباید قضاوت کرد» چون اگر ما جای آن ها بودیم شاید کاری به مراتب بدترش را انجام می دادیم.

من می خواهم برای اثبات غلط بودن این جمله از برهان خلف استفاده کنم: یعنی این عقیده را عقیده ای درست فرض کنم، بعد نتایج آن را بررسی کنم و به نتیجه ای برسم که غلط بودن آن بدیهی است و بعد ثابت کنم که این عقیده(و یا همان فرض اولیه ی ما) غلط بوده.


البته فعلا می روم سراغ فرضیه:

جامعه ای را تصور کنیم که انسان های فاسد( مثلا آدم کش ها) در آن قضاوت نمی شوند، یعنی هر کس که خبر آدم کشی آنها به گوشش می رسد بلافاصله می گوید او حتما در شرایط بدی بزرگ شده است و اگر هرکسی جای او بود ممکن بود همین کار را بکند و ما باید به او حق بدهیم و قضاوتش نکنیم. در این جامعه کسانی که افراد را قضاوت می کنند آدمهایی کوته فکر و خشک مغز و سطحی نگر خطاب می شوند که قادر به تحلیل مسائل اطرافشان نیستند. در واقع پرچم داران شعار « قضاوت هرگز!» خود، بدترین توهین ها( بدترین شکل قضاوت) را دارند نثار دیگران می کنند، یعنی به کسانی توهین می کنند که آنها دارند دیگران را قضاوت می کنند و این خود یک نوع از قضاوت است. فتأمَل جداً ! 

سوال: آیا در این جامعه خلافکاران کم کم تبدیل به قهرمان نمی شوند؟ قهرمانانی که لحظه ی اعدام آن ها تبدیل می شود به خونخواهی مستبدینِ انتقام جو از یک شوالیه ی تاریکی؟

تصور کردید؟

                                                                                                                                                                                                                                                             ادامه دارد...


کاریکاتور از مانا نیستانی



  • سعید ممتاز
۱۳
شهریور
۹۴

نام فیلم: جیب بر (pickpocket)

محصول: فرانسه،1959

کارگردان: روبرت برسون


جیب بر فیلمی اقتباسی نیست و نمی توان رمانی پیدا کرد که فیلم بر اساس آن ساخته شده باشد(شاید هم باشد و من خبر نداشته باشم!)، اما می توان آن را وام دار «جنایت و مکافات» داستایووسکی دانست.

فیلم، داستان جیب بری به نام میشل را روایت می کند که که تنها انگیزه اش برای دزدی این است که می خواهد متفاوت باشد. او درست مثل راسکولنیکف، شخصیت اول جنایت و مکافات که از عادی بودن متنفر است، می خواهد از شجاعت و تبحرش در دزدی استفاده کند؛ تنها به این دلیل که مثل دیگران نباشد. در گفتگویی که با یک مأمور پلیس دارد صراحتا وجود امثال خودش را برای جامعه مفید می داند و از پلیس می خواهد که او را به حال خودش واگذارد تا به کارش برسد! 

جیب بر یک تریلر پلیسی نیست که بخواهد با تعلیق، ما را نگران سرنوشتِ دزدِ محبوب فیلم بکند و دلمان بخواهد که او از دست پلیس ها فرار کند. واقعیت این است که فضای فیلم آنقدر سرد و بی روح است که ابداً آینده ی جیب برِ فیلم برایمان مهم نیست؛ چون خودش هیچ انگیزه ای برای فرار یا موفقیت ندارد. مثلا وقتی که مردی متوجه می شود که او جیبش را زده؛ جیب بر، بدون هیچ واهمه ای پولش را پس پس دهد، او حتی به دوستش می گوید که با «هیچ چیز» هم می تواند زندگی کند!

برای همین ما فقط می خواهیم زودتر بفهمیم که چه چیزی باعث می شود که او همچنان به جیب بری فکر کند. مادرش؟ او حتی به درخواست های مکرر مادرش که از او می خواهد به دیدنش برود توجه نمی کند! ژین، دختری که خاطرخواهش شده؟ رفتار سردش با ژین هم ما را مطمئن می کند دلیل اصلی زندگی برای او این دختر نیست. پس شاید همان مقایسه اولیه ما با جنایت و مکافات تنها دلیل باشد: او تنها نمی خواهد مثل دیگران باشد. وقتی ژین بهش می گوید که تو برای متفاوت بودن و با این استعدادت کارهای زیادی می توانستی بکنی جواب می دهد:« تو شرایط سخت زندگی ات را پذیرفتی و بدبخت شدی!» و ژین در جواب می گوید:« همه اینها شاید به خاطر دلیلی بوده است، تو به خدا اعتقاد نداری؟» و میشل جواب می دهد:« چرا، تنها برای سه دقیقه!» و منظورش همان سه دقیقه ایست که دارد کاری را می کند که از آن لذت می برد و آن هم جیب بری است.


                 


* البته فیلم رفتار درخور (appropriate behavior)ساخته دزیره اخوان را هم دیده ام که آنقدر بد بود که نتوانستم چیزی درباره اش بنویسم!

  • سعید ممتاز
۱۱
شهریور
۹۴

در حقیقت هیچ چیز ناراحت کننده تر از این نیست که آدم؛ مثلاً ثروتمند و خوشنام و با شعور و خوش صورت و حتی پسندیده سیرت باشد و تحصیلاتش هم بد نباشد و در عین حال هیچ قریحه ای، اصالتی، کیفیتی غیر عادی ولو درخور نیشخند، هیچ فکر اصیلی که از ذهن خودش جوشیده باشد نداشته باشد و از هر جهت «مثل دیگران» باشد! ثروتمند هستی اما روتشیلد1 نیستی. خانواده ات خوشنام است اما هرگز با هیچ کار درخشانی نمایان نشده است. صورتت قشنگ است اما جذاب نیست. تحصیلات خوبی کرده ای اما نمی توانی از آن بهره ای برداری. باهوش و فهمیده ای اما فکر بکری هرگز در ذهنت پیدا نمی شود. بدِ کسی را نمی خواهی اما خیری هم به کسی نمی رسانی، از هر نظر که فکرکنی، نه بویی و نه خاصیتی! این جور آدم ها در دنیا فراوانند، بسیار بیش از آنجه به نظر می رسد.(فئودور داستایووسکی/ابله)

1.روتشیلد، نام خانواده ای یهودی تبار در آلمان است که بیشترین ثروت ثبت شده تا قرن 18 به نام آنهاست.

 

  • سعید ممتاز
۱۰
شهریور
۹۴

پرسشی درباب مشروعیت دادگاه آدولف آیشمن و مسایل مربوط به آن


من قانون را اجرا می‌کردم...


وقتی قاضیِ دادگاهِ آدولف آیشمَن، یکی از سرانِ حزبِ نازی، از او پرسید که:« شما چه خصومتی با یهودیان داشتید که دستور سوزاندن آنها را در کوره‌های آدم‌سوزی صادر می‌کردید؟» آیشمن در کمال خونسردی جواب داد:« من هیچ‌وقت از هیچ یهودی‌ای متنفر نبوده‌ام، من فقط از قانونی که برایم وضع شده‌بود تبعیت می‌کردم». آیشمن  یک‌سال بعد از اولین دادگاه‌ش در روز 31 مه 1962 میلادی اعدام شد و زنده نبود تا ببیند که جملاتش چه تأثیری روی یکی از بزرگترین متفکرین عصرِ خودش، یعنی هانا آرِنت، گذاشته‌است.

                                                     

                                                                     تصویر هانا آرنت که به گفته ی  برادرزاده اش هیچ وقت بدون سیگار دیده نشد!                                                         

هانا آرنت فیلسوفِ سیاسی قرن بیستم در سال 1906 در شهر هانوفر آلمان از مادر و پدری یهودی اما کاملاً سوسیال-دموکرات متولد شد ولی به گفته‌ی خودش و همانطور که بعدها ثابت کرد، وابستگی مذهبی؛ مانع از تفکّر آزادِ فلسفیِ او نشد:« وقتی بچه بودم، نمی‌دانستم که یهودی هستم، در دوران کودکیِ من، در خانه‌ی ما هیچ‌گاه صحبتی از واژه‌ی "یهود" نشده‌بود. وقتی چند سال بزرگتر شدم، همین‌قدر دانستم که قیافه ای یهودی دارم.»[1]. او در جنگِ جهانیِ دوم و بعداز به قدرت رسیدن نازی‌ها اسیر شد و به کوره‌های آدم‌سوزی فرستاده شد، اما به همراهِ همسر آینده‌اش، هاینریش بلوشر، موفق به فرار شد و مجوز پناهندگی در ایالات متحده امریکا را گرفت. حدود 20سال بعد و پس از دستگیری آدولف آیشمن، صادرکننده‌ی دستورِ اجرایِ آدم‌سوزی در حزب نازی، هانا آرنت که در آن روزها فیلسوف شناخته‌شده‌ای بود، از روزنامه‌ی نیویورکر درخواست کرد به عنوان گزارشگر به اورشلیم برود تا از نزدیک شاهد برگزاری دادگاه کسی باشد که یهودی ها به او «هیولای آدم‌کشی» می‌گفتند. اما نتیجه‌ی کارِ آرنت چیزی بیش‌از یک گزارش بود. آرنت تحتِ تأثیر آرامش و چهره‌ی مصمّم آدولف آیشمن قرار گرقت و سعی‌کرد در مقالات خود به این سوال پاسخ دهد که « آیا این محاکمه واقعاً با ماهیتِ خاصِ جنایات آیشمن تطابق دارد؟» مقالاتی که بعدها تحت عنوان «آیشمن در اورشلیم؛ گزارشی درباره ابتذال شر[2]» به چاپ رسید.[3]

آرنت در این کتاب همچنین سعی کرده‌است به این سوال پاسخ دهد که:« چه چیزی باعث باعث می شود شرارت برای یک شخص آنقدر مبتذل و عادی شود که او دستور قتلِ شش‌هزار نفر را به راحتی و به گفته خودش« بدون هیچ عذاب وجدانی» صادر کند؟» آیشمن در جواب سوالِ قاضی که از او می پرسد:« آیا اگر مافوقت به تو دستور قتل پدرت را می‌داد، پدرت را می کشتی؟» می گوید:« بله، چون دستور مافوق در حکم قانون بودآرنت علت این ابتذال را «عدم تفکر» می‌داند و می‌گوید:« آنچه ما خواستارش هستیم این است که انسان‌ها بتوانند {با تفکر}، غلط را از درست بازشناسند، حتی زمانی که همه ی آنچه برای انجامِ رفتاری در اختیار دارند فقط داوریِ خود آن هاست.»[4]. آرنت از آیشمن انتظار داشت که در مقام یک فردِ انسانی؛ قادر به استفاده از این توانایی تفکر بوده‌باشد، حتی اگر در «جهانی» توتالیتر زندگی می‌کرد. او نمی‌پذیرفت که جهل یا عدمِ سلامتِ عقلی یا اطاعت منفعلانه از فرمانروایانِ سیاسی در دولتی توتالیتری را بتوان در مقام دفاع از اعمال آیشمن عرضه کرد.[5]

                                                                                                                                                       تصویری از دادگاه آیشمن که در اورشلیم برگزار شد 



اما چرا هیچ‌کس و حتی خود هانا آرنت به سؤال اساسی‌تر پاسخ نداد:«دادگاه اورشلیم علیه آیشمن قانونی بود؟». نیروهای اسراییل آیشمن را از آرژانتین به صورت «غیر قانونی» دزدیده بودند[6] و دادگاهی تشکیل داده بودند و کسی را محاکمه می کردند که هیچ‌کار «خلاف قانونی» انجام نداده‌بود! مشروعیتِ این دادگاه و مشروعیتِ حکم نهایی آن، یعنی اعدام، از کجا می آمد؟ آیا حاکمیت‌ها حق دارند هرکس را دلشان بخواهد از هرجای دنیا بدزدند و دادگاهی برایش تشکیل‌دهند و حکم علیه‌ش صادرکنند و خودشان حکم را اجرا کنند؟ اساساً آیشمن خلافِ «چه چیزی» عمل کرده بود که مستحقِ عقوبت بود؟ آرنت جواب می‌دهد که آیشمن خلافِ «انسانیت» رفتار کرده است:«آیشمن به درستی محکوم‌شده، زیرا او نتوانسته‌بود به شیوه‌ی اساساً انسانی رفتار کند.» آرنت تلویحاً اشاره می‌کند که اجرایِ قانون به تنهایی ضامن مصونیت شخص از مجازات نیست و تبعیت از قانون در هر دولتی (مخصوصا دولت‌های توتالیتر) نباید مخالف مفهومی والاتر باشد که اسم آن را «قانون طبیعت» می گذارد:«در میان مسایل اصلی مطرح در محاکمه‌ی آیشمن شاخص‌تر از همه این فرضِ جاری در تمام نظام‌های حقوقی مدرن که نیتِ دست زدن به کار خلاف از اجزای ضروری ارتکاب جرم و جنایت است. شاید نظام قضایی متمّدن، به هیچ چیزی بیش از این فخر نمی‌کند که عنصر روانی هم از اجزای جرم به حساب می‌آورد. ما گزاره‌هایی نظیر" جنایت بزرگ جنایتی علیه طبیعت است" را نمی‌پذیریم و آنها را بَربَری و سبعانه می‌پنداریم با این همه من فکر می‌کنم که قابل انکار نیست که دقیقا بر مبنای همین گزاره‌هایی که مدت های مدید به دست فراموشی سپرده شده‌بودند؛ آیشمن در وهله‌ی نخست به محضر عدالت آورده‌شد و در نهایت بر مبنای همین گزاره‌ها بود که حکم محکومیت به مرگ او توجیه‌شد.»[7]که این نظر او مخالفِ صریح مفهوم «حاکمیت قانون» است.

سوال: آیا امروز مثلا دولتِ ویتنام می‌تواند سربازی آمریکایی را که طبق قانون آمریکا (و خلاف انسانیت) به ویتنام حمله کرده‌است و صدها نفر را به قتل رسانده از خاک آمریکا بدزد و او را در ویتنام محاکمه کند و به اعدام محکوم کند، تنها به این دلیل که او کاری غیر انسانی انجام داده‌است؟ و یا بر عکس؛ حاکمیتی را سراغ داریم که هرعملِ غیر قانونیِ تابعینش را به بهانه‌ی عمل به انسانیت محکوم به مجازات نداند؟

 هدفم از این نوشته جواب به این سؤالات نیست، اما به راستی دلیل ایجاد این سؤالات چیست؟ ریشه‌ی این سؤالات و اختلاف‌ها در خود مفهوم «قانون» نهفته‌است. قانون در مفهوم اولیه‌ی خود قرار بود ضامنِ تمام حقوقِ فردی و بستری برای بهبودِ اخلاق اجتماعی باشد اما به‌زودی ناتوانی قانون در تضمین سلامت رفتارهای اجتماعی بر روشنفکران آشکار شد و کسانی مثل هانا آرنت مجبور شدند مفهومی استعلایی و بالاتر از قانون برای جوامع تعریف کنند تا بتوانند تناقضاتی که حاکمیت قانون توانایی حل آنها را ندارند؛ حل کنند. آرنت اسم آن مفهوم استعلایی را «انسانیت» گذاشت. یعنی اگر کسی ولو مطابق قانون، اما خلاف انسانیت عملی انجام داد محکوم به مجازات است و این خود یعنی نقض حاکمیت قانون.

البته در اینجا نمی‌خواهم (و نمی‌توانم) در چند سطر؛ قانون را بی اعتبار کنم! چرا که عقیده دارم همچنان مهمترین ضامنِ حفظ حقوق انسان‌ها در این روزگار مدرن (به ناچار) قانون و حاکمیتِ آن است. اما به خود اجازه می‌دهم که گاهی اوقات به تقسیم بندی‌ای غیر از عملِ قانونی/غیر قانونی فکر کنم. مثلا به پیشنهاد هانا آرنت اعمال را به انسانی/غیر انسانی و یا به نظرِ داستایووسکی؛ اعمال را به عادی/غیر عادی[8] و یا برمبنای شریعت؛ اعمال را به شرعی/غیر شرعی تقسیم‌بندی کنم.

داستان آدولف آیشمن و هانا آرنت را نقل کردم تنها به این دلیل که یادآور شوم: تاریخ به ما نشان داده است برای اجرای عدالت؛ گاهی اوقات مجبوریم قانون را زیر پا بگذاریم، همین. زمان قاضی عادلی است، امروز مردم جهان آیشمن را یک جانیِ مسلّم می‌دانند درحالی که تابعِ محض قانون کشورش بود، و دادگاهِ اورشلیم را مُجری عدالت می‌دانند در حالی که از اساس غیر قانونی بود. پس تکلیف ما چیست؟ به قول هایدگر:«هیچ پاسخی درکار نیست!»

 

                                    مارگارت فون تروتا مهمترین بخش زندگی هانا آرنت را در سال 2012 به نصویر کشیده است.                                                                              

[1] . کتاب هانا آرنت و مارتین هایدگر. نوشته ی الزبیتا اتینگر.صفحه7

Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil    .2 . واژه ی Banality به «ابتذال» ترجمه شده است که به نظرم «عادی شدن» ترجمه ی بهتری است.

[3] . متاسفانه این کتاب هنوز در ایران ترجمه نشده‌است؛ درحالی که کتاب‌هایی درباره روابط عاشقانه‌ی پنهانی آرنت و هایدگر به چاپ می‌رسد!

[4] همان صفحه 294

[5] کتاب فلسفه سیاسی هانا آرنت نوشته ی لی بردشا.صفحه 127

[6]  آیشمن بعد از اتمام جنگ جهانی به آرژانتین فرار کرده‌بود و مخفیانه زندگی می‌کرد.

7.Ibid 264

[8]  بشخصه شیفته‌ی این تقسیمبندی داستایووسکی در رمان «جنایت و مکافات» هستم که در آن  قهرمان داستان، راسکولنیکُف، این تقسیم‌بندی و توضیحاتش را در مقاله‌ای در روزنامه چاپ می‌کند.



* این مطلب اولین بار در شماره یکی مانده به آخر جیم چاپ شد.

  • سعید ممتاز
۱۰
شهریور
۹۴

 او (فاحشه ی ) جوانِ زیبای بیست و سه ساله ای بود که اوقات بیکاریِ خود را صرف تحصیلِ باغبانی در دانشگاه کالیفرنیا می کرد، چنانکه برای یک روشنفکر چیزی تکان دهنده تر از این نیست که فاحشه ای را در سوروبن و یا معادل کالیفرنیایی ش مشغول تحصیل ببیند؛ به راحتی احساس کردم که نسیم رحمت بر من شروع به وزیدن کرده است. شام هنوز تمام نشده بود که دامنه ی صحبت به ادبیات کشید، و تا هنگام دِسِر کلمه ی اگزیستانسیالیسم چندبار بر زبان آمد. فاحشه های آمریکایی بیست سالی عقب هستند، اگر طرف فرانسوی بود حتما از استروکتورالیسم و میشل فوکو صحبت می کرد. از او نپرسیدم که چرا این شغل را انتخاب کرده است زیرا کار که عار نیست. اما وقتی دانستم که این زیبای من ازدواج کرده است و دخترکی پنج ساله دارد و شوهرش هم پیش از آنکه در تلویزیون نیویورک تهیه کننده شود، او را با تاکسی خود به منزل مشتری هایش می برده است، از حرارتم کاسته شد، وا رفتم و ناامیدی عمیقی مرا فراگرفت. البته به هیچ وجه موضوع غلیان احساساتِ اخلاقی نبود؛ بلکه احساس کردم که پیر شده ام و نسلهای جوان با سرعت عجیبی مرا پشت سر می گذارند. در پایان شام، وقتی دانستم که دخترک روزی ده دوازده مشتری راه می اندازد ولی سیگار نمی کشد و قهوه نمی نوشد، مثل مشت زنی بودم که ضربه ی فنی شده است. خانم، از پیروان آیین مورمون بود و تعالیم اخلاقی این آیین قهوه و سیگار را برای امت خود منع می کند! (رومن گاری/ سگ سفید)


                                                                   


                                       

  • سعید ممتاز
۱۰
شهریور
۹۴
«بیایید همدیگر رو قضاوت نکنیم!». نمیدانم اولین بار کدام از خدا بی خبری این جمله را گفت و ما هم تکرار کردیم و تکرار کردیم و نفهمیدیم که چه بلایی داریم سر خودمان می آوریم. از خیلی ها پرسیدم که به نظرت معنی این جمله یعنی چی؟ جواب ها معمولا به دو دسته تقسیم می شوند:
1. یعنی بر اساس ظاهر آدما قضاوت نکنیم، شاید باطنشون زیبا باشه.
2. یعنی اگر اشتباه و یا گناهی از کسی دیدیدم بهش حق بدیم چون شاید شرایط اونو وادار به انجام اون کار کرده.

و وقتی ازشان می پرسم که چرا چنین فکری می کنید؟( یعنی فکر می کنید که شاید باطن آدمها از ظاهرشون بهتره و یا شرایط؛ بعضی ها را وادار به انجام کاری کرده؟) جواب می دهند که :«فلانی رو نمیشناختی که اصلا ظاهر علیه السلامی نداشت ولی چقدر دست و پا خیر بود؟ و برعکس، بهمانی که کلی ادعای دین و اخلاقش می شد مالِ یتیم خور از آب در اومد؟» و صد ها و شاید هم هزاران مثال دیگر که اثبات کنند که نباید بر اساس ظاهر قضاوت کنیم.

خب همه می دانیم که مثال، گزاره ای را اثبات نمی کند و نهایتا برای روشن شدن مطلب می توان مثال های مختلفی آورد. اما درستیِ این گزاره را  چه کسی می تواند اثبات کند؟ اگر من هم در مقابلِ این عزیزان، صدتا مثال بیاورم که:«آدم هایی را می شناختم که درست مثل ظاهرشان پاک طینت و نیکو سرشت بوده اند و یا آدم هایی را که درست مثل ظاهرشان سیاه قلب و بدخو بوده اند»؛ آیا نمی توانم اثبات کنم که آدم ها را اتفاقا باید بر اساس ظاهرشان قضاوت کنیم؟

بعد از در مقابل هم قرار دادن این مثال ها؛ تنها می توانیم نتیجه بگیریم که:« آدم ها را اساسا نمی توانیم قضاوت کنیم»( چه براساس ظاهرشان چه براساس چیزهای دیگر)، چون بعضی ها درست مثل ظاهرشان خوب اند( یا بد اند) و بعضی ها بر خلاف ظاهرشان خوب اند(یا بد اند).
 
پس کلا آدمها را قضاوت نکنیم؟
                                                                                                                                              
                                                                                                                    ادامه دارد...

معنی جمله فرانسوی  عکس زیر:« انتخاب های کسی را قضاوت نکنید، اگر دلیلش را نمی دانید!»
  • سعید ممتاز
۰۹
شهریور
۹۴

 نام فیلم: خوشه های خشم( The Grapes of Wrath)

محصول: آمریکا، 1940

کارگردان: جان فورد


دیشب فیلم «خوشه های خشم» ِجان فورد را دیدم،«چه سرسبز بود دره ی من» را بارها دیده بودم و بعد از آن، سراغ فیلم دیگری از جان فورد نرفته بودم، با خودم فکر می کردم که مگر ازین بهتر می شود ساخت؟ نکند با دیدن فیلم دیگری از فورد تصویر ذهنی ام نسبت بهش تغییر کند؟( من برعکس خیلی ها شیفته ی جویندگان نیستم!). اما فورد کارش را بلد است، خیلی هم بلد است و به قول بهروز افخمی:« جان فورد قله ی فیلمسازان جهان است.»( نمی گوید روی قله فیلمسازی جهان ایستاده!).

خوشه های خشم داستان خانواده ای که است در سالهای رکود اقتصادی در آمریکا، پس از اینکه بانک، خانه شان را مصادره می کند، مجبور می شوند از ایالت اوکلاهاما به کالیفرنیا کوچ کنند، به امید پیدا کردن کاری که می گویند چیدن میوه از درختان است.

من رمان «خوشه های خشم» جان اشتاین بک را نخوانده ام و نمیدانم دقت در تعریف شخصیت ها در رمان به اندازه ی فیلم هست یا نه، اما چیزی که در این فیلم بیش از همه تاثیرگذار است؛ مادر این خانواده ی پرجمعیت است که مثل یک کوه ایستاده است و  تمام خانواده به او تکیه کرده اند. اتفاقا در فیلم چه سرسبز بود دره ی من هم؛ فورد، مادری را به تصویر می کشد که بیش از آن که ما در فیلمهای هالیوودی ببینیم در خانه های خودمان در ایران دیده ایم!. مادر در خوشه های خشم برای تمام خانواده تصمیم می گیرد، مرگ عزیزانش را می بیند و خم به ابرو نمی آورد، حسرت داشته های گذشته را نمی خورد، به آینده امید دارد، و راه درست را به بچه هایش نشان میدهد؛ با این وجود ابداً سانتیمانتال نیست. وقتی پسرش،تام، می خواهد برای همیشه از او خداحافظی کند به او می گوید:« تامی درسته که ما ازون آدمایی نیستیم که همدیگرو می بوسن اما اینبار منو ببوس!». فورد مادر بودن را به نشانه های مرسوم سینمایی مثل بغل کردن و قصه گفتن و گریه کردن محدود نکرده است، بلکه مادر را بعنوان علت اصلی تمام اتفاقات پیش آمده در خانواده معرفی می کند. کاری که کاپولا در فیلم پدرخوانده از پسش برنیامده و امروز هیچکس تصویری از مادرِ خانواده سیسیلی ها در ذهن ندارد؛ درحالی که در آن فیلم قطعا مسئولیت تربیت فرزندان، با وجود مشغله های دون کورلئونه، به عهده ی او بوده است.(راستی اگر مادر خانواده کورلئونه مرده بود در فیلم تأثیری می گذاشت؟).

به آخرین جملات فیلم که از زبان مادر گفته می شود دقت کنیم تا متوجه نگاه درست و عمیق جان فورد به جایگاه زن بشویم:


خب ؛زن ها خیلی بهتر از مردا با شرایط جدید کنار میان و عوض میشن. مردا  یه جورایی تو نگرانی زندگی میکنن.

 مثلا وقتی بچه به دنیا میاد یا یکی از دنیا میره ؛نگران میشن. یا وقتی مزرعه ای بدست میارن یا ازدستِش میدن، بازم عصبی و نگران تر میشن.

اما درمورد خانم ها ؛ تمام اینا مثل آب روانِه و میگذره. اونم نه مثل جریان های کوچک آب یا آبشار؛ بلکه مثل رودخانه ای بزرگ که پیوسته به جلو حرکت میکنه. یه زن . . اینطوری بهش نگاه میکنه.


بهرحال کسانی که فیلم چه سرسبز بود دره ی من جان فورد را دیده اند و نتوانسته اند تشخیص دهند که بالاخره فورد سنت را  را دوست دارد یا مدرنیته، حتما این فیلم را ببینند. با دیدن این فیلم معلوم می شود که فورد سنت را نمی پرستد اما به آن می اندیشد و از آن درس می گیرد.( توضیح این پاراگراف بی ربط آخر را بعدا خواهم نوشت).



  • سعید ممتاز
۰۵
شهریور
۹۴
نام فیلم: روز به جای شب (Day for Night)
نام اوریجینال: شب آمریکایی(La nuit américaine)

محصول:  فرانسه،1973

کارگردان: فرانسوا تروفو

ایده ی این فیلم اولین بار در گفتگوی فرانسوا تروفو با آلفرد هیچکاک به ذهن تروفو رسید:«فیلمی درباره ساختن یک فیلم». شب آمریکایی ( یا همان روز به جای شب، که هر دو اصطلاح به معنی گذاشتن فیلترهایی مقابل دوربین است که باعث جلوه دادن روز به جای شب می شود.) سعی در به تصویر کشیدن سختی های فیلمسازی و اتفاقات ناگهانی پشت صحنه دارد: از فشار تهییه کنندگان بخاطر بالا رفتن هزینه ها، فراموش کردن دیالوگ ها، روابط پنهایی بازیگرها و عوامل تا مرگ بازیگر نقش اول.

این فیلم را می توان ادای دینی به سینمای مورد علاقه ی تروفو دانست. او که خودش در فیلم، نقش کارگردان را بازی می کند، وقتی در صحنه ای از فیلم، کتاب هایی از هیچکاک، برگمان، برسون، درایر و... را نشان می دهد و یا وقتی در چند فلاشبک تصویر نوجوانی تروفو را می بینیم که در حال دزدیدن پوسترهای فیلم همشهری کین(اورسن ولز) است؛ می خواهد به ما یادآوری کند که برای او همچنان:«سینما از زندگی مهم تر است.». این همان چیزی است که تروفو در مهمترین فیلمش 400ضربه هم به ما گفته بود، آنتوانِ نوجوان آن فیلم هم وقتی از دعوای پدر و مادرش خسته می شد به سینما می رفت و پوستر فیلم ها می دزدید. همانطور که این سینما برای تروفو دنیایی را ساخت که از زندگی واقعی پر دردش فاصله بگیرد و برای لحظاتی به خلسه برود او هم در «شب آمریکایی» به نقش اول فیلمش، وقی دختر مورد علاقه اش او را تنها گذاشته، توصیه می کند که به رختخوابش برگردد و فیلمنامه را بخواند که اتفاقات خوب فقط در سینما می افتد.  


   
  • سعید ممتاز
۰۳
شهریور
۹۴

ای علی موسی الرّضا، ای پاکمردِ یثربی در توس خوابیده

من ترا بیدار می دانم

زنده تر، روشن تر از خورشید عالمتاب

از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار می دانم.

گرچه پندارند دیری هست، همچون قطره ها در خاک

رفته ای در ژرفنای خواب

لیکن ای پاکیزه باران بهشت، ای روح عرش،

                                                  {ای روشنای آب

من ترا بیدار ابری پاک و رحمت بار می دانم

ای (چو بختم) خفته در آن تنگنای زادگاهم توس

-(در کنارِ دون تبهکاری که شیرِ پیر پاک آیین،پدرت،

                                                      آن روح رحمان را به زندان کشت)-

من ترا بیدارتر از روح و راه صبح، با آن طرّه ی زرتار می دانم.

من ترا بی هیچ تردیدی ( که دلها را کند تاریک)

زنده تر، تابنده تر از هرچه خورشید است در هر کهکشانی،

                                                               دور یا نزدیک

خواه پیدا، خواه پوشیده

در نهان تر پرده ی اسرار می دانم.

با هزاریّ و دوصد، بل بیشتر، عمرت

ای جوانیّ و جوانِ جاودان، ای پور پاینده،

مهربان خورشید تابنده،

این غمین همشهریِ پیرت،

این غریبِ مُلکِ ری، دور از تو دلگیرت

با تو دارد حاجتی، دردی که بی شک از تو پنهان نیست

وز تو خواهد (در نمانی) راه و درمانی

جاودان جانِ جهان! خورشید عالمتاب!

این غمین همشهریِ پیر غریبت را، دلش تاریک تر از خاک

یا علی موسی الرّضا، دریاب.

چون پدرت این خسته دل زندانیِ دردی روان کش را

یا علی موسی الرّضا دریاب، درمان بخش

یا علی موسی الرّضا دریاب.

                                                                                                      


                                                                                                مهدی اخوان ثالث

                                                                                                                                                       سال دیگر، ای دوست، ای همسایه...                                                                                                                                                                                                                                                   (تهران،مهرماه 1361)

                                                      


  • سعید ممتاز