فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱
مرداد
۹۴

حالت برزخی ما مرحله ی گریز و بازگشت الوهیت نیست، زیرا خدایان ما درحال احتضارند و هنوز کاملا نگریخته اند. به عبارت دیگر، ما نیز در «دوره فترت» هستیم یعنی در مرحله ی «نه هنوز» از هر دو سو، ولی با این فرق که غربیان در صدد جهشهای جدید هستند و ما تماشاگران بهت زده ی مرگ خدایان. به عبارت دیگر، ما کودکان دوره فترتیم، در فاصله ی بین احتضار خدایان و مرگ قریب الوقوع شان جای گرفته ایم، نه ایمان «مولوی» را داریم و نه تجربه ی هولناک «کافکا» را، نه دنیای رنگین «رضا عباسی» را می شناسیم نه روح جنون زده ی «وانگوگ» را، نه خلوت با خود داریم و نه تنهای تنهاییم، نه توکل بر خدا داریم و نه مدعی اش هستیم، نه مجهز به تسلیمیم و نه مسلح به قدرت هیولایی نفی. بی هویتی اکنون هویت ماست.( داریوش شایگان/ آسیا در برابر غرب)

مینیاتور از رضا عباسی، مشهورترین نقاش دوره ی صفویه.

  • سعید ممتاز
۳۱
مرداد
۹۴

نام فیلم: چهارصد ضربه (les quatre cents coups)

محصول: فرانسه، 1959

کارگردان: فرانسوا تروفو

400 ضربه زندگی نوجوانی به نام آنتوان دوآل را به تصویر می کشد. زندگی آنتوان دو عالم دارد، یک عالم؛ آن چیزی است که دیگران برایش ساخته اند؛ مادری نامهربان که با مردی دیگر رابطه دارد، پدری( که اواخر فیلم معلوم می شود پدر آنتوآن نیست) بی توجه به زندگی آنتوان، معلمی که تنها دغدغه اش حفظ شعر و تکلیف نوشتن دانش آموزان است. اما عالم دوم عالمی است که آنتوآن خودش برای خودش ساخته است، شب ها با کتاب بالزاک می خوابد و به یاد او درخانه شمع روشن می کند، سینما می رود و شعر می گوید.


بدی ماجرا همین جاست که هیچکدام از این دو عالم حاضر نیستند با هم کنار بیایند و آنتوآن بیچاره مجبور است مابین این دو معلق باشد. آنتوان همه کار برای آشتی بین این عوالم می کند اما او کوچکتر و البته صادق تر از آن است که پیروز مبارزه باشد.

400 ضربه مرثیه ایست برای «دوران نوجوانی» ؛ دورانی که همه ی خواسته ها و آرزوهای کودکانه ی نوجوان به بهانه بزرگ شدن مورد تمسخر واقع می شود و تمام دست و پا زدن های او برای ابراز هویت جدیدش به بهانه ی هنوز کوچک بودن؛ بی نتیجه می ماند.

 آنتوان دست به دزدی می زند و به مرکز اصلاح و تربیت فرستاده می شود، اما آنجا هم برای عالم درون او ارزشی قائل نیستند؛ پس فرار می کند؛ اما درست درجایی که انگار تکلیف او مشخص شده است؛ آنتوان به دریایی می رسد که نمی توان از آن رد شد، آنتوان برمی گردد و به دوربین نگاه می کند.تمام. هیچ راهی برای خلاصی از این نزاع ابدی وجود ندارد و تنها کسانی پیروز این نبردند که تسلیم شوند.تسلیم یکی از این دو عالم. خیر؛ ساحل نماد آزادی نیست!


  • سعید ممتاز
۲۸
مرداد
۹۴

شب‌های روشن


اغلب، داستایوفسکی را با سه شاهکارش،ابله، جنایت‌ومکافات و برادران کارامازوف می‌شناسند؛ اما حقیقت آن است که در داستان‌های کوتاه او نیز ردپایی از ناب‌ترین تجربه‌های انسانی وجود دارد چراکه از زندگیِ راستینِ او مایه می‌گیرد و سوز جان و جلوه‌ای از دردهای اوست.

شب‌های روشن داستان شرح اشتیاق جوانی رؤیاپرور است که تنهاست و تشنه‌ی همنفسی. او در پترزبورگ به‌دنبال گمشده‌ای که با او هم‌زبانی کند به هر سو می‌پوید تا عاقبت در کنار آبراه با ناستنکا، دختری گریان که معشوق او سال‌هاست به سفر رفته، آشنا می‌شود.

مرد جوان و ناستنکا چهار شب در پترزبورگ که شب‌های تابستانش تا صبح روشن است با هم می‌گذرانند تا اینکه معشوق سفررفته‌ی ناستنکا برمیگردد و مرد جوانِ ما بازهم تنها می‌شود اما با یک فرق بزرگ؛ داستایوفسکی او را برخلاف انتظار ما یک عاشق ناکام و شکست‌خورده نمی‌بیند بلکه به او جوانی خوشبخت می‌گوید که چهارشب از زندگی‌اش را عاشقی کرده‌است:"خدای من، یک دقیقه‌ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟"


  • سعید ممتاز
۲۸
مرداد
۹۴

جستاری در آثار و اقوال رضا داوری اردکانی درباره دین،تجدد و هویت.



برای این شماره قرار بود با جناب دکتر رضا داوری اردکانی درباره هویت ملی گفتگو کنیم که متأسفانه میسر نشد. به همین دلیل تصمیم گرفتیم تا پرسش‌هایی که قصد داشتیم با ایشان مطرح‌کنیم به مجموعه آثار ایشان عرضه کنیم و پاسخ خود را از لابه‌لای نوشته‌هایی که ایشان در طول 40 سال برای آن‌ها زحمت کشیده‌اند بیابیم. الحق‌والإنصاف یافتن پاسخی صریح از کسی که به پرسش‌هایش شهرت بیشتری دارد تا پاسخ‌هایش کار بسیار سختی بود. با این‌وجود تمام تلاشمان را کردیم تا جملات کلیدی و محکمات تفکرات ایشان را در پرسش و پاسخ فرضیِ زیر بیاوریم. ضمناً جواب‌ها عیناً از متن کتاب‌های "درباره غرب"، "ما و راه دشوار تجدد"و "فرهنگ،خرد و آزادی" انتخاب شده‌ و هیچ‌گونه تصرفی در شکل و محتوا صورت نگرفته‌است مگر در چند مورد به اقتضای شکل گفتگویی مقاله. امیدواریم بعد از خواندن این مطلب پاسخ سؤال‌هایتان را از "پرسش‌گر دردمند روزگار ما" بگیرید.

·        آقای دکتر چرا ما بعد از ورود تجدد به کشورمان، همانند خیلی کشورهای دیگر، مثل ژاپن، خوبی‌های آن را  نگه‌نداشتیم و بدی‌هایش را دور نریختیم؟ اساسا چرا ما با حفظ سنت‌هایمان متجدد نشدیم؟

ما گاهی که صفات و اوصاف غرب را برشمرده‌ایم، گفته‌ایم که غرب خوب و بد دارد و باید خوب آن را گرفت و از بدش دوری جست. این گفته ظاهراً گفته خوب و دل‌پسند و موجهی است اما سطحی و نیندیشیده است و نشانی از غرور و خودپسندی در آن می‌توان یافت.(ما و راه دشوار تجدد ص37)

·        چرا؟

گویی خوبی‌ها و بدی‌های عالم را پیش ما آورده‌اند و به ما قدرت و اختیار داده‌اند که هرچه می‌خواهیم برگزینیم. کسانی که این قدرت و اختیار را دارند، چرا خود زودتر صاحب خوبی‌ها نشده‌اند و آن را باید از دیگران بگیرند؟(ما و راه دشوار تجدد ص38)

·        یعنی نمی‌شود خوبی‌های غرب را اخذ کرد و بدی‌هایش را واگذاشت و ما برای توسعه باید در تمام شئون غربی شویم؟

این قول مرا بر این حمل نکنید که از عالم متجدد یا همه را باید اخذ کرد یا آن را باید به‌کلی واگذاشت و راه سوم وجود ندارد. حقیقت این است که من از دو راه چیزی نگفته‌بودم که راه سوم را تصدیق یا نفی کنم. (ما و راه دشوار تجدد ص38)

·        اما این قول از کلیت نوشته‌های شما استنباط می‌شود...

خود من هم وقتی نوشته‌های خود را می‌خوانم (و خوشبختانه مثل بسیاری از خوانندگان کتاب در ایران رغبت و علاقه‌ای به خواندن نوشته‌های رضا داوری اردکانی ندارم و به ندرت آن‌ها را می‌خوانم!) اگر معترض نباشم راضی نیستم، یعنی استنباط من هم نزدیک به استنباط شماست. . (ما و راه دشوار تجدد ص188)

·        شکسته‌نفسی می‌فرمایید...

 من اگر با تقسیم توسعه به بد و خوب و طرح گزینش خوب و ردّ بد مخالفت کرده‌ام نه بدین معنی‌است که بگویم توسعه یکسره خوب یا بد است و باید در هر صورت به آن تسلیم شد. مسئله این است که بدانیم ما را چه شده‌است که راه صعب تاریخ را با گهواره آسایش اشتباه کرده‌ایم و در منزل آسودگی نشسته‌ایم و می‌پنداریم که هرچه را مطلوب بدانیم و بخواهیم، حاضر و آماده در اختیارمان قرار می‌گیرد و به دیگران هم درس می‌دهیم که در راه توسعه هیچ چیز مفید را از دست ندهند و دامن خود را بالا بگیرند که آلوده به هیچ مفسده و زیانی نشوند. من می‌گویم اول ببینیم ما را به ده راه می‌دهند، و اگر راه دادند سراغ خانه کدخدا را بگیریم. . (ما و راه دشوار تجدد ص120)

·        با این‌حال از توسعه دفاع می‌کنید؟

قطعاً، من حتی با بعضی دانشمندان که جرئت و و شجاعت مخالفت با توسعه را دارند و مثلاً می‌گویند توسعه با تفکر دینی و عرفانی نمی‌سازد بحث‌کرده‌ام و فکرمی‌کنم که آنها حساب تفکرشان را با زندگی جدا کرده‌اند. . (ما و راه دشوار تجدد ص124)

·        منظورتان کسانی است که با توسعه و تجدد مخالفند ولی از تمام امکانات آن نهایت استفاده را می‌کنند؟

بله، زیرا اگر کسی حقیقتاً مخالف توسعه‌ است نباید نیازها و درخواست‌هایی داشته‌باشد که برآورده شدن آنها جز با توسعه علمی و فنی میسر نیست. دانشمندی که در توکیو یا شیکاگو نشسته و میکروفیلم یک ‌نسخه خطی پانصد صفحه‌ای موجود در کتابخانه قاهره و ایاصوفیه را می‌خواهد، چگونه با توسعه مخالف باشد؟ چنین مخالفتی حاکی از نوعی تعارض میان قول و فعل است. . (ما و راه دشوار تجدد ص124)



·        جناب دکتر این بحث خیلی خوبی است و خیلی سوءتفاهم‌ها را برطرف می‌کند، اما من مجبورم دوباره به سؤال اولم برگردم. فرمودید با کسانی که می‌گویند توسعه با تفکر دینی و عرفانی نمی‌سازد مخالفید؟

بله، اگر در غرب با خروج از تحجر قرون وسطایی اعتقادات دینی را کنار نهادند، ضرورت ندارد که در همه‌جا این امر تکرار شود. آنجا عقلی پیش آمد و عالمی گشوده شد که مجال دینداری را تنگ کرد و جایی برای عالَم دینی نگذاشت، اما اکنون آن عالَم خود متحجر شده‌است و کسی نمی‌تواند با پناه‌بردن به شأنی از آن از هیچ تحجری خارج ‌شود، بلکه با این پناه‌بردن بندهای تحجرش مستحکم‌تر می‌شود. . (ما و راه دشوار تجدد ص149)

·        می‌شود بیشتر توضیح‌ دهید؟

حرف این‌است که برای توسعه اقتصادی-اجتماعی لازم  نیست موانع وهمی و خیالی بتراشیم و اعتقادات مردمان را مقصر قلمداد کنیم. توسعه با اتقان در کار و عقل مصرف و اصلاح نظام اداری و اموری از این قبیل حاصل می‌شود. اعتقاد به معاد، و به طور کلی اعتقادات دینی، مانع را توسعه نیست و کسانی که اینها را مانع می‌دانند، بدانند که با پوشاندن موانع اصلی، خود با افکار خود سد راه توسعه‌اند. . (ما و راه دشوار تجدد ص153)

·        با این‌وجود چگونه می‌توان دین را با تجدد جمع کرد؟

شما که این پرسش را مطرح می‌کنید به‌ناچار در وادی ایدئولوژی وارد شده‌اید. من چندی پیش که با دو دوست و همکار در باب نسبت دین و مدرنیته سخن می‌گفتم از ایشان پرسیدم: "اگر کسی بگوید مدرنیته دین را دوست نمی‌دارد شما چه می‌گویید؟" یکی از آنان گفت: "مدرنیته نسبت به دین بی‌طرف و بی‌تفاوت است." دوست دیگر گفت: "شاید به تو جواب بدهند که مسیح(ع) فرمود دشمن خود را نیز دوست بدارید." و من به یاد بیت حافظ افتادم که:

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود، اگر زُنّار می‌آورد. . (ما و راه دشوار تجدد ص175)

·        مثال با کنایه و روشنگری بود، ممنون. آقای دکتر اما کسی مثل مرحوم آوینی در مقاله "راز سرزمین آفتاب"، اسلام را مانع گسترش تجدد در ایران می‌دانند؟

اگر مقصود شما از اسلام، اعمال و آداب دینی است، هیچ‌یک از آن‌ها با تجدد منافاتی ندارد. دانشمند می‌تواند نماز بخواند، به کلیسا برود و به همه آداب دینی متأدب باشد یا در عین تقیّد به آداب دینی در تحصیل علم بکوشد و به مقام بزرگ در تحقیق برسد. حتی فیلسوفانی مثل گابریل مارسل و ماکس شلر را می‌شناسیم که به آداب دینی پایبندی پیداکردند یا پایبند بودند... . (ما و راه دشوار تجدد ص 317)

·        پس می‌توانیم نتیجه بگیریم که دین هیچ‌گونه منافاتی با تجدد ندارد و این‌دو با هم جمع می‌شوند...

نه، در نتیجه‌گیری عجله‌نکنید! تمام اشکال در این است که میان دین و اعمال عبادی و آداب دینی خلط می‌کنیم. درست است که دین اعتقاد و عمل است و ایمان نیز در گفتار و کردار مردمان ظاهر می‌شود، اما دین وجودی پیش از این ظهور دارد. دین می‌تواند قائمه یک عالم و نظام زندگی باشد. چنین عالم و نظامی عالم دینی است، اما همه عوالم حتی اگر ساکنانش معتقد به دین باشند ضرورتاً عوالم دینی نیستند، یا لااقل عالم متجدد اصولی غیر دینی (و نه ضرورتاً ضدّ دینی) دارد. در عالم غیر دینی متجدد، اشخاص و مردمان می‌توانند اعتقادات دینی خود را حفظ‌‌‌ کنند و آداب و مناسک دینی به‌جا آورند و در عین حال به نظام زندگی متجدد تعلق داشته‌باشند. پس تجدد با سنت هیچ مخالفتی ندارد. . (ما و راه دشوار تجدد ص317)

·        این بسنگی دارد به اینکه ما دین‌داری را چه تعریف بکنیم.

دقیقاً. معروف است که وقتی ارتش بریتانیا عراق را تسخیر کرده‌بود فرمانده انگلیسی پس از شنیدن صدای اذان پرسیده‌بود صاحب این صوت چه می‌گوید؟ گفته‌بودند اذان می‌گوید و توضیح داده‌بودند که اذان چیست. گفته‌ بود اگر اذان آسیبی به قدرت بریتانیا نمی‌رساند، بگذار بگویند. . (ما و راه دشوار تجدد ص 318)

·        البته اگر اذان راه‌گشای عالَم اسلامی باشد مسلماً هر قدرت دیگری را نفی می‌کند...

مسلماً. مقصود ژنرال انگلیسی این بوده‌است که اگر اذان تکرار یک رسم دینی است؛ به جایی و چیزی ضرر نمی‌رساند. اگر سنت؛ صِرف رسم و عادت باشد ژنرال درست گفته‌است، اما اگر صدایی باشد که از مرکز عالم دینی برمی‌آید نسبت به هر قدرتی به تفاوت نیست. . (ما و راه دشوار تجدد ص318)

·        این قول که برخی از متفکرین امثال سروش می‌گویند که روح قناعت با توسعه سازگاری ندارد چه؟ آیا قناعت ایرانیان باعث نشده‌است که به تجدد روی خوش نشان ندهند؟

فرض‌هایی از این قبیل که "سفارش به زهد و قناعت با توسعه منافات دارد"، گرچه در ظاهر موجه می‌نماید، در سستی و بی اساس بودن با اقوالی نظیر اینکه "سنت‌های ما مشوق توسعه است"، تفاوت ندارد. بدتر از اینها تلقی کسانی است که استقبال از اخلاق سرمایه‌داری را توصیه می‌کنند! . (ما و راه دشوار تجدد ص275)

·        مشکل اصلی ما این نیست که هنوز نتوانسته‌ایم به این سؤالات پاسخ روشن بدهیم.

مشکل ما یک مشکل تاریخی است. مثلا وقتی ما از هویت می‌پرسیم، این پرسش در حقیقت در تماس ما با غرب و قهر آن پیش آمده است. ما حس می‌کنیم که از غرب مانده‌ و از عهد سابق دور شده‌ایم و نگرانیم که مثلاً از من بپرسند مگر شما ایرانی نیستید؟ مگر اخلاف فردوسی و شیخ مفید و ابن‌سینا و...نیستید؟ و هکذا. آدمی در عالم خود مثل ماهی در دریاست؛ وقتی از عالم خود جدا ماند آن را طلب می‌کند و از آن می‌پرسد. تا آدمیان احساس بیگانگی نکنند از وحدت و هویت نمی‌پرسند؛ اما چون دچار تفرقه شدیم در صدد برمی‌آییم که بدانیم اساس وحدت ما در چیست؟ آغاز ما کجا بود؟ ما به کجا برمی‌گردیم؟ و به چه حبل متینی باید دست بیازیم؟(درباره غرب ص108)


·        حالا که بحث هویت پیش آمد؛ بگذارید بپرسم که اگر ما عین اروپا شدیم، خودمان هستیم یا نه؟

امروز آنچه در کار، تفریح، وقت‌گذرانی، روابط و مناسبات ما اصالت پیدا کرده‌است، جدید است و سابقه نداشته‌است. شما در سؤال اولتان پرسدید :"چگونه ژاپن، ژاپنی مانده‌است، ضمن اینکه تکنیک غرب را اخذ کرده‌است؟" بله ما منکر نیستیم که ژاپنی، ژاپنی مانده‌است و با چینی و کره‌ای تفاوت دارد. ژاپنی‌ها هنوز آداب و رسوم خود را مراعات می‌کنند و فی‌المثل همه چای سبز می‌نوشند. یک استاد مدیریت در تهران در یک سخنرانی گفته‌بود که نظام اداری و مدیریت در ژاپن از اروپا و آمریکا کارسازتر است. اما این ربطی به سنت و هویت ژاپنی ندارد بلکه این مزیت نشانه آن است که عقل کارافزای غربی در ژاپن هنوز قدرت نشاط دارد. اخلاق سیاسی سیاستمداران ژاپنی همان اخلاق غربی است. اگر داشتن پرچم و برخی آداب را معرفت هویت بدانیم، همه کشورها پرچم دارند و کم‌و‌بیش آداب و سنن گذشته را حفظ کرده‌اند. ژاپن عین غرب است. اختلافات سطحی نه‌تنها بین ‌ژاپن و اروپا وجود دارد بلکه در میان کشورهای اروپایی هم دیده می شود. شما اگر در فرانسه با لهجه غیرفرانسوی حرف بزنید، فرانسوی شما را تحقیر می‌کند و حال آنکه امریکایی همین که چشمش در چشم کسی بیفتد سلام و احوالپرسی می‌کند. اگر پنجاه ساعت با یک انگلیسی باشید، چه‌بسا یک کلمه سخن نگوید. اگر فرانسوی و انگلیسی بودن با این صفات معین می‌شود، بحثی نیست. درخود بریتانیا بین انگلیسی‌ها، اسکاتلندی‌ها و ایرلندی‌ها اختلافات فراوان وجود دارد. باید دید امری که عالم کنونی به دنبال آن است چیست و چه چیزهایی عالم و جامعه‌های کنونی را راه می‌برد. عالَمِ اکنون چندان به تکنیک بستگی پیداکرده‌است که تقدیر بشر از تکنیک منفک نیست. اکنون نیازهای زندگی ما را نظام تکنیک معین می‌کند.(درباره غرب111)

·        به عنوان سؤال آخر اگر بخواهیم بدانیم که هویت یک قوم چیست؛ چه معیاری وجود دارد؟

باید ببینیم آن قوم در طلب چیست و رویش به کدام قسمت است.

تو اول بگو با کیان دوستی         پس آنگه بگویم که تو کیستی. (درباره غرب ص 113)

 

*این مطلب اولین بار در شماره 3 مجله جیم چاپ شد.

  • سعید ممتاز
۲۶
مرداد
۹۴

نام فیلم: جشن ( The celebration)

محصول: دانمارک،1998

کارگردان: توماس وینتربرگ

 از توماس وینتربرگ فیلم شکار( The Hunt) را دیده بودم که فیلم تاثیرگذاری بود، با بازی عالی مدز میکلسن که به خاطرش جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره کن را برد. 

وینتربرگ به همراه لارس فون تریر جنبش دگما95 را آغاز کردند که تا آنجا که یادم می آید در اساس نامه شان با تمام المان هایی که باعث گران تمام شدن فیلم می شد مخالفت کردند، دکوراسیون و نورپردازی را تغییر نمی دهند،دوربین حتما باید روی دست باشد و... مواردی که الآن یادم نیست؛ دلیلش هم واضج است چون خود موسسین دگما95 هم در فیلم های بعدیشان این اصول را رعایت نکردند!

اما جشن فیلمی ست که تمام اصول اساس نامه ی دگما را رعایت کرده است و به نوعی اصل جنس است. داستان فیلم درباره خانواده ایست که به مناسبت شصتمین سالگرد تولد پدرشان از نقاط مختلف جهان جمع شده اند تا چند روزی را دور هم خوش باشند. اما پسر کوچک خانواده(کریستین) رازی درباره پدرش فاش میکند: وسط صرف شام بلند می شود و بعد از تشکر از همه حضار می گوید که ما پدر خوبی داریم اما حیف که وقتی بچه بودیم به من و خواهر دو قلویم تجاوز میکرد!

همین یک جمله کافی ست تا این جشن تبدیل به عزا شود، کافی سیت تا فاجعه آغاز شود. اما فیلم مسیر دیگری را انتخاب می کند؛ همه مهمان ها به غذا خوردنشان ادامه می دهند. جشن ادامه پیدا میکند، حتی حرف های بعدی کریستین که پدرم خواهرم را کشت یا اینکه مادر مهربانم بارها شاهد این صحنه بود و یا خواندن نامه خواهر دوقلو که گفته بود پدر هنوز همان حس کودکی را به من دارد، منجر به اتفاقی نمی شود. حسی را برنمی انگیزد و موجب انزجار و حتی ترحم کسی نمی شود. تنها پدر در پایان فیلم از کرده ی خودش عذرخواهی میکند.

این اتفاقی است که امروز در جهان می افتد. اخبار بر هیچ چیزی دلالت نمی کنند؛ حسی را برنمی انگیزنند و کشته شدن و ازبین رفتن انسانها باعث تاسف کسی نمیشود. درست بعد از افشای این راز سربه مهر کریستین، پدربزرگ خانواده شروع می کند به گفتن یک دادستان تخیلی به اسم «هفت دریا» و جالب است که مهمان ها همانطور که مخاطب حرف های کریستین بودند داستان تخیلی و مسخره پدربزرگ را گوش می دهند به سلامتی اش می نوشند! جشن یقینا درباره اختلالات جنسی و مسائل فرویدی نیست بلکه نگاهش به عکس العمل اطرافیان نسبت به یک اتفاق مهیب است. همانطور که شکار هم درباره ی عکس العمل مردم یک روستا بود وقتی  که به اشتباه فکر کردند که مربی مهدکودک بچه هایشان با آنها مغازله می کند. در هردوی اینها آنچیزی که برای فیلمساز مهم است واکنش آدمها نسبت به یک خبر فاجعه برانگیز است و نه چرایی خود فاجعه و جالب است که در این دو فیلم واکنش ها بکلی متفاوت است.

  • سعید ممتاز
۲۲
مرداد
۹۴

داستایووسکی در نامه‌ای به مادام فن ویزینا نوشت:« من فرزند زمانه‌ام هستم، فرزندِ بی اعتقادی و شکاکیت. من تا کنون چنین بوده‌ام و می‌دانم که تا به آخر چنین خواهم بود.» و درست دوسطر بعد می‌گوید:« اما خداوند گاه لحظاتی به من ارزانی می‌دارد که احساس آرامش مطلق می‌کنم، درچنین لحظاتی ایمان را در قلبم فرو می‌گیرم». داستایووسکی در تمام عمر درحال جدال بین شک ‌و ایمان بوده‌است و برادران کارامازوف توصیف هولناک این جدال است. جامعه‌ای که جوانانش به وجود خدا شک اما به عذاب آخرت اعتقاد دارند، به ظهور منجی برای عدالت‌گستری ایمان دارند درعین حال نمی‌دانند عدالت چیست، پدرانشان را دوست ‌دارند اما آرزوی مرگ‌شان را می‌کنند. برادران کارامازوف توصیفِ تلخِ روزگارِ بی‌ایمانی است، روزگاری که...بگذریم. به مقدمه‌ی خود داستایووسکی بسنده می‌کنم:«اگر خوشتان بیاید، این کتاب مرا خواهید خواند.».

* درباره برادران کارامازوف بیشتر خواهم نوشت.


  • سعید ممتاز
۲۲
مرداد
۹۴

شکی نیست که سینمای ایران چندسالی است برای عده‌ای تبدیل شده‌است به بستری برای دفع شهوتِ شهرت. کافی است نگاهی کوتاه به وضعیت سینمای ایران کنیم تا بفهمیم آنچه باعث شده ما هنوز چیزی به اسم «سینمای ایران» داشته‌باشیم ارضای این «میل هوس‌انگیز مرموز[1]» است. عده‌ای برای خودشان فیلم می‌سازند و چند نفری(بله واقعاً چند نفری!) به تماشای فیلم‌های آنها می‌روند، همان چند نفر در ده‌ها مجله به نقد و بررسی لایه‌های مختلف فیلم از جنبه‌های روانشناختی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی می‌پردازند، با سازندگان فیلم مصاحبه می‌کنند، عکس بازیگرش را روی جلد می‌زنند و همه‌ی این‌ها به بهانه‌‌ی کار فرهنگی، هزینه‌شان را از دولت(مردم) می‌گیرند.

چند وقت پیش، از یکی از این کارگردان‌ها پرسیدند که:«چرا فیلم شما انقدر تلخ است؟» جواب داد:« فیلم من دارد رذایل اخلاقی جامعه را نقد می‌کند.» و کسی نبود به او بگوید: فیلمی که می‌خواهد اجتماع را نقد کند اول باید توسط همان اجتماع دیده‌شود تا بتوان اسمش را نقد گذاشت. فیلم تو در بهترین حالت صدهزار تماشاگر دارد( یعنی یک‌دهم فالووِرهای بهنوش بختیاری در اینستاگرام!)، تو داری کسانی را نقد می‌کنی که اصلا روح‌شان از ساخت فیلم تو خبر ندارد، و حتی اگر خبر هم داشتند انقدر درگیر اینترنت و ماهواره و دیگر سرگرمی‌های مجازی هستند که درخود نیازی به پند و اندرزهای قیم‌مآبانه تو نمی‌بینند.

پس چرا با این وضعیتِ«سرشار از تهیِ» سالن‌های سینما، کارگردان ما همچنان اصرار به فیلم‌سازی دارد؟ به نظر من استنلی کوبریک صادقانه‌ترین جواب را به این سوال داده‌است:« هرکس که یک‌بار بخت و امکان فیلم‌ساختن پیدا کرده‌باشد می‌داند که هیچ لذتی در زندگی با آن برابری نمی‌کند.» بله، به همین سادگی. فیلم‌ساز ازاین که چیزی را نشان دهد، دیده شود، دورش شلوغ شود و همه برای او دست بزنند و تحسینش کنند لذت می‌برد و آنقدر فیلم می‌سازد؛ بلکه یکی از فیلم‌ها بتواند این میل او را ارضا کند؛ و این تعابیر «چشم بیدار جامعه» و «وظیفه هنرمند؛ نشان دادن پلشتی‌هاست» در جایی صدق می‌کند که هنرمند مطمئن باشد که کسی هست که هنرش را ببیند، درحالیکه فیلم‌ساز ما تنها برای پرده انداختن روی این میل افسارگسیخته‌ی درونی، یعنی شهوتِ شهرت، از این تعابیر استفاده می‌کند.

راستش این نوشته می‌تواند خطاب به دوستانی هم باشد که مدتی‌است نگران ساخت فیلم‌های(به قول خودشان) «سیاه‌نما» هستند؛ نگرانی آنها به این جهت است که نکند این فیلم‌ها تأثیرسوء روی مردم بگذارد. عزیزان! خیالتان راحت، اصلا کسی این فیلم‌ها را نمی‌بیند که بخواهد رویش تأثیر منفی(و یا مثبت) بگذارد، به قول لویی بونوئل:« چشمِ سفیدِ سینما کافی است نور خود را بتاباند تا جهانی را به آتش بکشد، ولی اکنون لازم نیست نگران باشیم، چون نور سینما به نحو اطمینان‌بخشی مقید و بی‌رمق شده‌است».


* این مطلب اولین بار در شماره 6 مجله جیم چاپ شد.



1.فیلمی از لویی بونوئل 1977

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

 

وقتی رابرت رودات از کنار تندیس یادبود کشته‌شدگان جنگ‌های داخلی امریکا می‌گذشت، چشمش به اسم چهار برادر که همگی در یک جبهه کشته‌شده‌بودند افتاد و همان‌جا تصمیم‌گرفت فیلم‌نامه "نجات سرباز رایان" را بنویسد. نجات سرباز رایان داستان کاپیتان جان میلر است که از طرف رئیس ارتش ایالات متحده امریکا مأمور می‌شود که با همکاری هفت‌تن از افرادش، سرباز جیمز رایان را از پشت خطوط آلمان‌ها نجات‌دهد. این مأموریت تنها به این‌دلیل است که سه برادر بزرگ جیمز در میدان نبرد کشته‌شده‌اند و قراراست خبر مرگ آن‌ها در یک تلگراف به مادرشان برسد. جان میلر باید تنها پسر این‌خانواده را نجات دهد تا "مرهمی باشد بر زخم‌های مادر داغ‌دیده آن‌ها".

اسپیلبرگ فیلم را با یک سکانس ‌27 دقیقه‌ای از جنگ در سواحل نُرماندی فرانسه شروع‌می‌کند. آلمان‌ها بیشتر سربازهای میلر را در همان ساعات اول قلع‌وقمع می‌کنند و میلر که خود زنده ‌مانده‌است هنوز نمی‌‌داند که چرا به جنگ آمده؟ چرا می‌کشد و کشته‌می‌شود؟ برای کشتن دشمن خود نیاز به فلسفه‌بافی دارد و هنوز به مأموریتِ نجات سرباز رایان شک دارد:" وقتی یکی از افرادم را از دست می‌دادم پیش خودم می‌گفتم بجاش جون چند نفر رو نجات داده‌ام، اما این بار دارم جون همه‌ی افرادم رو به‌خاطر یک نفر به خطر میندازم." یا "اگه تو این جنگ خدا با ماست پس کی با اوناست؟". اما همه‌ی این اِلِمان‌های آشنای ضدجنگ در فیلم به‌ناگهان رنگ عوض‌می‌کنند. جایی که کاپیتان جان میلر مأموریت خود را انجام می‌دهد و سرباز رایان را پیدا میکند و خبر مرگ سه برادرش را به او می‌دهد و رایان حاضر نیست برگردد:

- میلر: رایان! برادرهای تو حین نبرد کشته‌شدن

- رایان :کدومشون؟

- میلر: همشون!

- رایان : شماها این‌همه راه اومدید تا اینو به من بگید؟

- میلر:  ما دستور داریم تو رو برگردونیم.

- رایان :من هم دستورهای خودم رو دارم قربان، و ترک پستم جزو اون‌ها نیست.

- میلر:  می‌فهمم ولی اوضاع فرق‌کرده.

- رایان :من فرقی نمی‌بینم قربان.

- میلر:  فرمانده ارتش ایالات متحده میگه فرق کرده

- رایان :  من خودم رو مستحق برگشتن نمی‌بینم

- میلر :پس ما باید این حرفارو تحویل مادرت بدیم، اون‌هم وقتی که جنازه‌ت رو لای پرچم آمریکا پیچیده‌شده میارن؟

- رایان :: به مادرم بگو، وقتی منو پیدا کردین، با تنها برادر‌هایی که برام مونده بودن اینجا بودم، و من به هیچ وجه اون‌ها را تنها نگذاشتم، فکرکنم مادرم این رو درک کنه.

جان میلر از اینجا به بعد به دفاع: کشتن و کشته‌شدن برای وطن یقین پیدامی‌کند و اسپیلبرگ دلیل این جانفشانی‌ها را در جمله‌‌ی آخر جان میلر درلحظه مرگش به رایان گنجانده‌است:" رایان لیاقتشو داشته‌باش!". بله، کشته‌شدن برای کسانی که به آزادی و پیشرفت امریکا کمک خواهندکرد ارزش‌دارد. برای همین هم در سکانس آخر فیلم رایان که حالا دیگر پیر شده سر قبر میلر ایستاده و همسرش را گواه می گیرد که لیاقت زنده‌ماندن برای کشورش را داشته‌است.

* این مطلب اولین بار در شماره 4 مجله جیم چاپ شد.

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

نمی‌دانم چرا بعضی‌ها از اینکه سرانه‌ی مطالعه در ایران کم است، اِنقدر عصبانی‌اند؟ و آنهایی هم که عصبانی نیستند، سرافنکده‌اند و با حالتی خجالت‌زده از بی‌فرهنگی هموطنانشان می‌نالند.

راستش من کسانی را که کتاب نمی‌خوانند مذمت نمی‌کنم، چراکه میزان مطالعه‌ی افراد را نشانه‌ی «هیچ‌چیز»ی نمی‌دانم که بخواهم بر اساس آن اطرافیانم را قضاوت کنم. به‌راستی این اصرارِ ما بر مطالعه‌‌ی هرچه بیشتر«عمومِ مردم» چه دلیلی دارد؟ چرا باید معیار فرهیختگی؛ میزان مطالعه‌ی کتاب(و آن‌هم هر کتابی!) باشد؟ ما با مذمت کردن افراد کم‌مطالعه، داریم ناخودآگاه به نیاکان‌مان که قبل از رشدِ(به‌قول داریوش شایگان) دیوانه‌وار چاپ زندگی می‌کرده‌اند، توهین می‌کنیم. پدربزرگان ما با نخواندن، یا کم‌خواندن کتاب «چه چیزی» نداشته‌اند که ما می‌خواهیم با خواندن کتاب بدست آوریم؟ اصلاً در ایرانِ امروز، افرادِ بامطالعه «چی»ترند که بقیه نیستند؟ با فرهنگ‌ترند؟(فرهنگ چیست؟) با شعورترند؟ در روابط اجتماعی‌شان موفق‌ترند؟ تحلیل‌شان از مسائل اطراف‌شان بهتر است؟ اینها که هیچکدام لزوماً با خواندنِ بی‌رویه‌ی کتاب بدست نمی‌آید، آنها فقط یک چیزشان از بقیه بیشتر است و آن هم «میزان مطالعه‌شان» است! همین.

در کشورهای غربی اگر میزان مطالعه‌ی «عوام»، معیاری برای فرهیختگی است، بخاطر نسبت نزدیک کتاب‌های چاپ‌شده با فرهنگ مردم آنهاست. بله، در فرانسه(به قول دوستی) واقعاً کسانی که کتاب می‌خوانند و سینما و تئاتر می‌روند «فرانسوی»ترند، اما آیا در ایران می‌توان این‌ها را معیاری برای‌ «ایرانی»تر بودن دانست؟  در آمریکا اگر میزان مطالعه بالاتر ازماست بخش زیادی‌اش بخاطر خواندن رمان‌هایی از قبیل «هری‌پاتر» و «ارباب حلقه‌ها» و «حماسه‌ی گرگ‌ومیش» و کامیک‌بوک‌هاست. اما چرا ما باید به خواندن این رمان‌ها افتخار کنیم و نخواندن آنهارا نشانه‌‌ی ‌بی‌فرهنگی مردم‌مان بدانیم؟ اگر بگویید:«خب ما کتاب‌ها و رمان‌های مربوط به فرهنگ خودمان را می‌خوانیم» نشان داده‌اید که اصلا خبری از وضعیت نشرِ کتاب در ایران و نسبتِ فروش کتاب‌های ترجمه‌شده و بومی ندارید و نمی‌دانید که در سنجش سرانه‌ی مطالعه، خواندن کتاب‌‌های دینی، مثل قرآن و مفاتیح و دیگر ادعیه، و کتاب‌‌های درسی محاسبه نمی‌شود که اگر می‌شد قطعا وضعیت فرق می‌کرد.

پاسخ این سوال که:«چرا ما کتاب نمی‌خوانیم؟» دو دلیل روشن دارد: اولاً اینکه این کتاب‌ها برای ما نوشته‌ نشده‌اند و اغلب؛ ترجمه‌های بدی‌اند از آنچه نویسندگان آنها برای مردم و فرهنگ خودشان نوشته‌اند. ثانیاً اینکه در کشورهای غربی، مطالعه مثل سینما و شهربازی رفتن نحوی از زیستن است. پس طبیعی است که میزان مطالعه‌ی(مطلقِ) کتاب، معیاری برای میزان توسعه‌یافتگی کشورها باشد. درحالی که در ایران، مطالعه‌ی عموم مردم( و خواندن هرکتابی) هیچ پایگاه تاریخی‌ای ندارد. در تاریخ ما «فهمیده‌تر» بودن آدم‌ها هیچ ربطی به میزان مطالعه‌ی آنها نداشته‌است(مگر الآن دارد؟) بلکه آن‌چیزی که باعث می‌‌شده‌است مردم برای اشخاصی احترام قائل‌باشند تجربه‌ی آنها از « زندگی واقعی» بوده‌است و بس.

مدتی پیش این حرف‌ها را برای یکی از دوستانم زدم؛ او برآشفت و گفت و مگر بیهقی نگفته‌است:« هیچ نبشه‌ای نیست که به یک بار خواندن نیرزد.»؟ من هم گفتم عزیز من! بیهقی هم اگر امروز بود مطمئن باش وقتش را با خواندن دست‌نوشته‌های ارما بومبک تلف نمی‌کرد و این حرفش را پس می‌گرفت! به قول سعدیعلم ما همه قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ، ما را شنیدن کفر آنها به چه کار آید؟».

 به هرحال من از اینکه «کتاب برای هیچکس مهم نیست» نه خوشحالم و نه ناراحت، بلکه آن را تقدیر تاریخی ایران امروز می‌دانم و امیدوارم روزی بیاید که یا کتاب‌های خیابان انقلاب آنقدر بدرد بخور باشند که ما را مجاب به خواندنشان کنند و یا ما برای فرهیختگی معیاری ایرانی‌تر تعیین کنیم، البته اگر به فرهیختگان امروز برنمی‌خورد و :«اگر این کهکشان از هم نمی‌پاشد، واگر این آسمان در هم نمی‌ریزد، بیا تا سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.»(فریدون مشیری)

* این مطلب اولین بار در شماره آخر مجله جیم درجواب نوشته ای با عنوان «کتاب برای هیچکس مهم نیست»  چاپ شد.

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.(داریوش شایگان/آسیا در برابر غرب)

  • سعید ممتاز