فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۳
بهمن
۹۵

دیروز یکی از دوستانم ازم پرسید که کدام شخصیتِ سینمایی است که رویت تأثیر عمیقی گذاشته است؟ سؤال بظاهر ساده‌ای که من را بشدّت به فکر فرو برد. خُب خیلی از شخصیت‌های سینمایی هستند که من خیلی دوست‌شان دارم: «دود لِباووسکی» در فیلمِ «لِباووسکی بزرگ[1]»، «تراویس بیکل» در فیلمِ «راننده تاکسی[2]» و «بِس مک‌نیل» در فیلمِ «شکستنِ امواج[3]» تنها بخش کوچکی از کاراکترهای دوست‌داشتنیِ فیلم‌ها برای من هستند. اما کدام‌یک از این­ها روی رفتار و کردارِ من بطوری که خودم متوجه شده‌باشم تأثیر گذاشته‌اند؟

کمی فکر کردم و بعد یافتم!

مَک­‌کاردِل: آن پیرمرد کم‌­حرف و نحیف و دوست‌­داشتنیِ فیلمِ «12مرد خشمگین[4]». شاید کسانی که فیلم را دیده­‌اند حتی تصویر این پیرمرد را هم به­‌خاطر نیاورند و چیزی از جملات او در ذهن­‌شان نباشد اما این پیرمردِ مهربان چیزی در این فیلم گفت و کاری کرد که تأثیر عمیقی در رفتار من با همه­‌ی هم‌سن و سالانِ او گذاشت.

جمله­‌ای که مَک­‌کاردِل می‌­گوید را به­‌عمد این­‌جا نمی‌­نویسم تا خودتان ترغیب شوید و بروید فیلم را ببینید.

اما این نکته را فراموش نکنیم که انسان وقتی پا به سن می‌­گذارد دوست دارد که جوان‌­ترها از او سؤال کنند، دوست دارد که تجربه‌­ای داشته باشد که به‌­درد دیگران بخورد و دوست دارد که خاطره­‌ای داشته باشد که شنیدنش برای دیگران لذّت‌­بخش باشد.

اگر می­‌بینید که هم‌­نشینی با پیرمردی برای شما کسالت­‌آور است لا­اقل برای او چند دقیقه­‌ای فیلم بازی کنید تا او خیال کند که گفته‌­های او برای شما مهم است. فکر کند دارد چیزی به شما درس می­‌دهد و حرف‌­های مهمی می‌­زند. به حرف‌­هایش گوش کنید و تمام عقایدش را تأیید کنید تا او احساس خسران از عمر هدر رفته‌­اش نکند. به لطیفه­‌هایش بخندید و از تحلیل‌­های سیاسی‌­اش انگشتِ حیرت به دهان بگیرید و او را بخاطر این­‌همه چیزدانی‌­اش تحسین کنید. باور کنید جای دوری نمی‌­رود! پیرمردها را تحویل بگیرید تا به سرنوشت مک­‌کاردل دچار نشوند.

می­‌ترسم از روزی که پیر شوم و کسی از من نخواهد که تجربیاتم را در اختیارش بگذرام...


       نفر اولِ ایستاده از سمتِ راست مَک­‌کاردِل است.    




[1] The Big Lebowski 1998 ساخته­ برادران کوئن

[2] Taxi Driver 1976 ساخته­ مارتین اسکورسیزی

[3] Breaking the Waves 1996 ساخته­ لارس فون­ تریه

[4]   12 Angry Men 1957ساخته­ سیدنی لومت

  • سعید ممتاز
۰۹
بهمن
۹۵

فرانسووا دو لا روشفوکو:[1]

«خداوندا آن‌چه تغییر ناپذیر است به من نشان ده تا آن را بپذیرم. و آن‌چه تغییر پذیر است به من نشان ده تا آن را به بهترین شکل ممکن تغییر دهم و به من قدرت پذیرفتن تفاوت‌ها را عطا فرما»


این یکی از بهترین مناجات‌هایی است که شنیده‌ام. به‌راستی اگر همه‌‌‌‌ی متفکّرانِ عالم به طریقی می‌توانستند به این دو امر دست پیدا کنند دیگر کمتر مشکلی، حداقل، در مقامِ نظر وجود داشت. یعنی همه می‌دانستد که دسته‌ای از امورند که ثابت‌اند و نمی‌توان آنها را تغییر داد ودسته‌ای دیگر هستند که متغیّرند و باید به بهترین شکل ممکن آنها را تغییر داد.

یک مثال کوچکِ این نزاع‌ها را می‌توان در اختلاف بین روشنفکرانِ دینی و عالمانِ سنتی خودمان یافت. اگر به روشنفکرانِ دینی ما ثابت می‌شد که اموری از دین وجود دارد که ثابت‌اند و جزء ذات دین؛ درحالی که روشنفکران آنها متغییر می‌دانند و اگر به آنها ثابت می‌شد که اگر کسی می‌خواهد متدیِّن باشد نباید این امورِ تغییر ناپذیر را کنار بگذارد، دیگر اختلافی با سنتی‌ها پیش نمی‌آمد. و یا برعکس اگر علمای سنتیِ ما می‌پذیرفتند که برخی از اموری که آنها ثابت و لایتغیّر می‌پندارند مربوط به ذات دین نیست و امور عَرَضی است و قابلِ تغییر؛ آنها هم در کنارِ روشنفکرانِ دینی سعی می‌کردند این امور را به بهترین شکل ممکن تغییر دهند. اما دریغ و هزار دریغ که راز اینها بر ما پوشیده است و تنها خداوند است که از سِرِّ آن خبر دارد و بس.

                              

   



[1] François de La Rochefoucauld (1618-1680)

  • سعید ممتاز
۰۷
بهمن
۹۵

می‌توان سر را مثل کبک در برف فرو کرد و هیچ‌چیز را ندید؟ می‌توان ندید که...

مدت‌هاست که هر مطلبی که می‌نویسم با جمله‌ی بالا شروع می‌شود و در ادامه آنقدر سرد و تلخ و گزنده می‌شود که جرأت ندارم به کسی نشانش بدهم و برای کسی بخوانم و جایی منتشرش کنم. حتی جرأت ندارم خودم هم سراغش بروم.

انگار من بلد نیستم مطلبی بنویسم که با خواندنش به کسی بر نخورد و برای کسی سوءتفاهم نشود. من بلد نیستم چیزی بگویم که همه بعد از شنیدنش لذت ببرند، هر حرفی که می زنم باید جایی را خراب کند و بدیِ ماجرا اینجاست که از سکوت هم بیزارم! در بد مخمصه‌ای گیر افتاده‌ام؛ دعا کنید که این وضعیت به‌سامان شود.

  • سعید ممتاز