فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)

۱۵ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

۲۳
بهمن
۹۵

دیروز یکی از دوستانم ازم پرسید که کدام شخصیتِ سینمایی است که رویت تأثیر عمیقی گذاشته است؟ سؤال بظاهر ساده‌ای که من را بشدّت به فکر فرو برد. خُب خیلی از شخصیت‌های سینمایی هستند که من خیلی دوست‌شان دارم: «دود لِباووسکی» در فیلمِ «لِباووسکی بزرگ[1]»، «تراویس بیکل» در فیلمِ «راننده تاکسی[2]» و «بِس مک‌نیل» در فیلمِ «شکستنِ امواج[3]» تنها بخش کوچکی از کاراکترهای دوست‌داشتنیِ فیلم‌ها برای من هستند. اما کدام‌یک از این­ها روی رفتار و کردارِ من بطوری که خودم متوجه شده‌باشم تأثیر گذاشته‌اند؟

کمی فکر کردم و بعد یافتم!

مَک­‌کاردِل: آن پیرمرد کم‌­حرف و نحیف و دوست‌­داشتنیِ فیلمِ «12مرد خشمگین[4]». شاید کسانی که فیلم را دیده­‌اند حتی تصویر این پیرمرد را هم به­‌خاطر نیاورند و چیزی از جملات او در ذهن­‌شان نباشد اما این پیرمردِ مهربان چیزی در این فیلم گفت و کاری کرد که تأثیر عمیقی در رفتار من با همه­‌ی هم‌سن و سالانِ او گذاشت.

جمله­‌ای که مَک­‌کاردِل می‌­گوید را به­‌عمد این­‌جا نمی‌­نویسم تا خودتان ترغیب شوید و بروید فیلم را ببینید.

اما این نکته را فراموش نکنیم که انسان وقتی پا به سن می‌­گذارد دوست دارد که جوان‌­ترها از او سؤال کنند، دوست دارد که تجربه‌­ای داشته باشد که به‌­درد دیگران بخورد و دوست دارد که خاطره­‌ای داشته باشد که شنیدنش برای دیگران لذّت‌­بخش باشد.

اگر می­‌بینید که هم‌­نشینی با پیرمردی برای شما کسالت­‌آور است لا­اقل برای او چند دقیقه­‌ای فیلم بازی کنید تا او خیال کند که گفته‌­های او برای شما مهم است. فکر کند دارد چیزی به شما درس می­‌دهد و حرف‌­های مهمی می‌­زند. به حرف‌­هایش گوش کنید و تمام عقایدش را تأیید کنید تا او احساس خسران از عمر هدر رفته‌­اش نکند. به لطیفه­‌هایش بخندید و از تحلیل‌­های سیاسی‌­اش انگشتِ حیرت به دهان بگیرید و او را بخاطر این­‌همه چیزدانی‌­اش تحسین کنید. باور کنید جای دوری نمی‌­رود! پیرمردها را تحویل بگیرید تا به سرنوشت مک­‌کاردل دچار نشوند.

می­‌ترسم از روزی که پیر شوم و کسی از من نخواهد که تجربیاتم را در اختیارش بگذرام...


       نفر اولِ ایستاده از سمتِ راست مَک­‌کاردِل است.    




[1] The Big Lebowski 1998 ساخته­ برادران کوئن

[2] Taxi Driver 1976 ساخته­ مارتین اسکورسیزی

[3] Breaking the Waves 1996 ساخته­ لارس فون­ تریه

[4]   12 Angry Men 1957ساخته­ سیدنی لومت

  • سعید ممتاز
۰۹
بهمن
۹۵

فرانسووا دو لا روشفوکو:[1]

«خداوندا آن‌چه تغییر ناپذیر است به من نشان ده تا آن را بپذیرم. و آن‌چه تغییر پذیر است به من نشان ده تا آن را به بهترین شکل ممکن تغییر دهم و به من قدرت پذیرفتن تفاوت‌ها را عطا فرما»


این یکی از بهترین مناجات‌هایی است که شنیده‌ام. به‌راستی اگر همه‌‌‌‌ی متفکّرانِ عالم به طریقی می‌توانستند به این دو امر دست پیدا کنند دیگر کمتر مشکلی، حداقل، در مقامِ نظر وجود داشت. یعنی همه می‌دانستد که دسته‌ای از امورند که ثابت‌اند و نمی‌توان آنها را تغییر داد ودسته‌ای دیگر هستند که متغیّرند و باید به بهترین شکل ممکن آنها را تغییر داد.

یک مثال کوچکِ این نزاع‌ها را می‌توان در اختلاف بین روشنفکرانِ دینی و عالمانِ سنتی خودمان یافت. اگر به روشنفکرانِ دینی ما ثابت می‌شد که اموری از دین وجود دارد که ثابت‌اند و جزء ذات دین؛ درحالی که روشنفکران آنها متغییر می‌دانند و اگر به آنها ثابت می‌شد که اگر کسی می‌خواهد متدیِّن باشد نباید این امورِ تغییر ناپذیر را کنار بگذارد، دیگر اختلافی با سنتی‌ها پیش نمی‌آمد. و یا برعکس اگر علمای سنتیِ ما می‌پذیرفتند که برخی از اموری که آنها ثابت و لایتغیّر می‌پندارند مربوط به ذات دین نیست و امور عَرَضی است و قابلِ تغییر؛ آنها هم در کنارِ روشنفکرانِ دینی سعی می‌کردند این امور را به بهترین شکل ممکن تغییر دهند. اما دریغ و هزار دریغ که راز اینها بر ما پوشیده است و تنها خداوند است که از سِرِّ آن خبر دارد و بس.

                              

   



[1] François de La Rochefoucauld (1618-1680)

  • سعید ممتاز
۰۷
بهمن
۹۵

می‌توان سر را مثل کبک در برف فرو کرد و هیچ‌چیز را ندید؟ می‌توان ندید که...

مدت‌هاست که هر مطلبی که می‌نویسم با جمله‌ی بالا شروع می‌شود و در ادامه آنقدر سرد و تلخ و گزنده می‌شود که جرأت ندارم به کسی نشانش بدهم و برای کسی بخوانم و جایی منتشرش کنم. حتی جرأت ندارم خودم هم سراغش بروم.

انگار من بلد نیستم مطلبی بنویسم که با خواندنش به کسی بر نخورد و برای کسی سوءتفاهم نشود. من بلد نیستم چیزی بگویم که همه بعد از شنیدنش لذت ببرند، هر حرفی که می زنم باید جایی را خراب کند و بدیِ ماجرا اینجاست که از سکوت هم بیزارم! در بد مخمصه‌ای گیر افتاده‌ام؛ دعا کنید که این وضعیت به‌سامان شود.

  • سعید ممتاز
۰۸
تیر
۹۵

شب‌های قدر تمام مسجدها و حسینه‌ها و مهدیه‌های تهران پر است از آدم‌های قرآن به‌سری که بعضاً اشکی هم از چشمانشان جاری است و به لب «الهی العفو»کنان شب را صبح می‌کنند. کسی اگر روزهای دیگر این شهر را ندیده باشد خیال می‌کند این مردم از عالَمی دیگر پا به این جهان گذاشته‌اند و آدمی دیگر ساخته‌اند. روزها مشغول خدمت به خلق‌اند و شب‌ها مقیم آستان خالق. گمان می‌کنند که اگر بدی‌ای در این جهان است مالِ دیگر آدمیان است نه اینان.

اما به راستی این‌همه شلوغی نشانه‌ی چیست؟ برای من هیچ! چرا؟ چون تهران همه چیزش شلوغ است، در این شهر هر اتفاقی بیافتد «همه» هستند. ورزشگاه‌ها شلوغ است، کنسرت‌ها شلوغ است، هیئت‌ها شلوغ است، خیابان‌ها شلوغ است، اعتکاف‌ها شلوغ است، تشییع جنازه ها، چه برای یک روحانی و چه مطرب و چه سیاست‌مدار و چه ورزشکار شلوغ است، تظاهرات علیه دولت شلوغ است و فردا تظاهرات له دولت شلوغ است، راهپیمایی با هر عنوانی شلوغ است، جلوی سفارت‌خانه عربستان شلوغ است و همزمان جلوی سفارت‌خانه فرانسه هم شلوغ است و البته هرجا هر صفی که باشد(از صف بنزین گرفته تا صف انتخابات) دراز است و شلوغ!
چندسال پیش استادی داشتیم که با شوق فراوان می‌گفت:«الحمدلله امسال هفتصدهزارنفر در اعتکاف ثبت‌نام کرده اند و این نشان می‌دهد که ما چقدر مردم با ایمانی داریم.» یکی از دوستان ساده‌ی ما گفت: «نه استاد این چه حرفی است که شما میزنید؟ما خودمان سه‌تا زناکار رو می‌شناسیم امسال اعتکاف ثبت‌نام کرده‌اند!» اینکه استاد ما چه پاسخی داد مهم نیست، مهم این است که درایران(یا حداقل تهرانِ) امروز از هیچ کنشِ اجتماعی نمی‌توان یک نتیجه‌‌کلی جامعه‌شناختی گرفت. به‌عبارت بهتر اگر تا دیروز دانشمندان انسان را به‌عنوان حیوانی که کارهایش را با غرض انجام می‌دهد می‌شناختند امروز دیگر می‌توان انسانی را پیدا کرد که هرکاری می‌کند نیتش فقط «دورهمی» است. براستی چگونه می‌توان کارِ کسی را که یک‌ماه قبل از رفتن به پیاده‌رویِ اربعین بلیت تایلندش را گرفته‌است تا یک‌هفته بعداز بازگشتِ از کربلا به تایلند برود توجیه کرد؟(نمونه واقعی است!)

    


این‌ شب‌های قدر در سایت‌ها پر است از عکس دخترها و پسرهایی که با ظاهری که احتمالاً کسی ازشان انتظار ندارد قرآن به‌سرگرفته اند و «بِکَ یا الله» می‌گویند. این عکس‌ها احتمالاً به این دلیل گذاشته شده است که به ما بفهماند که ببینید چه مردم خوبی داریم و هنوز ایمان از دل این مردم رخت برنبسته‌است! اما راستش این عکس‌ها برای من فایده‌ای ندارد. چون به‌شخصه با دیدن همین‌مردم در جاهای «ناجور» هم فکر بدی درباره‌شان نمی‌کنم(نه اینکه نخواهم قضاوت کنم) که رسولِ خدا فرمود:« گاه خداوند بنده‌ای را دوست می‌دارد اما عملش را نمی‌پسندد و گاه بنده‌ای را دوست نمی‌دارد اما عملش را می‌پسندد»[1]، بلکه اعتقاد دارم این مردم هرجا که می‌روند نیتشان خوش‌گذردانی است؛ پس نه بخاطر دشمنی با خدا به جاهای ناجور می‌روند و نه به‌خاطر آمرزش خدا قرآن سر می‌گیرند. آنها فقط کاری را می‌کنند که «حال»  می‌کنند.


[1] . و قد قال الرسول الصّادق(ص) انّ الله یحبّ العبد و یبغض عمله و یحبّ العمل و یبغض بدنه. نهج‌البلاغه خطبه154

  • سعید ممتاز
۱۳
دی
۹۴

محمدعلی فروغی:

زمانی که من در مدرسه دارالفنون بودم ناصرالدین شاه دو سه مرتبه آنجا آمد، بنابر اینکه سالی یک بار چنانکه گفتم می آمد. در یکی از آن مواقع منظره ای دیدم که هرگز فراموش نمی کنم. اجمالاً اینکه ناصرالدین شاه در آن مواقع هر وقت حالش اقتضا داشت به اطاقهای درس وارد می شد و با معلم و شاگردان گفتگوهایی می کرد. یک نوبت وارد شد در اطاقی که درس زبان انگلیسی می دادند. جمعی از رجال هم همراه بودند، ازجمله کسانی که می شناختم پسرش کامران میرزای نایب السلطنه و امین السلطان و دکتر طولوزان و مخبرالدوله وزیر علوم و نیّرالملک رئیس مدرسه بودند. معلم مرا پیش کشید و کتابی انگلیسی به دست من داد که بخوانم. سطری خواندم. شاه دماغ داشت، به مهربانی کتاب را از من گرفت و خود مشغول خواندن شد و از من می پرسید معنی اش چیست. ناصرالدین شاه قدری فرانسه خوانده بود اما انگیسی یک کلمه نمی دانست و خط انگلیسی را به قیاس خط فرانسه می خواند و کسانی که این دو زبان را آموخته اند می دانند که خطشان یکی است اما از جهت تلفظ به کلی متباین اند. پس شاه البته جمیع کلمات را غلط خواند. معنی را هم نمی دانست و می پرسید، اما هنوز یک را سطر را تمام نکرده بود که هلهله از رجال بلند شد. کج شدند، راست شدند، پیچ و خم خوردند، غش و ضعف کردند، یکی گفت سحر می کنید، یکی گفت معجزه دارید، دیگری گفت شما کی انگلیسی خواندید که ما خبردار نشدیم؟ شاه گفت: اگر ما مجال داشتیم انگلیسی هم می توانستیم بیاموزیم. یکی از رجال گفت: شما که می دانید، چه حاجت به آموختن دارید. باز شاه گفت: معلوم می شود کسی که فرانسه می داند انگلیسی هم می تواند بخواند. مرحوم نیّرالملک گفت: خیر قربان، من فرانسه می دانم، اما یک کلمه انگلیسی نمی توانم بخوانم!

مختصر کمدی عجیبی بود و من مبهوت مانده بودم. بعدها دانستم این تملق گوییها در جنب مجالس دیگر چاپلوسی باز بالنسبه آبرومند بود.(زندگی نامه ی ناتمام خود نوشت فروغی.بنقل از مجله اندیشه پویا)

             


  • سعید ممتاز
۰۹
دی
۹۴

من آدم بی اراده ای نیستم، یعنی وقتی کاری را شروع می کنم تمام تلاشم را می کنم که تا آخرش بروم. اما خب گاهی موانعی بر سر راهم قرار می گیرد و نمی گذارد کاری که شروع کرده ام تمام کنم. فکرنکنید می خواهم در مورد مطلب مهمی صحبت کنم، می خواهم دلیل اینکه حدود یک ماه و نیم است مطلبی در وبلاگ نگذاشته ام را بگویم.

خیلی کوتاه: صفحه ی لپ تاپم سوخته بود، به همین راحتی. اگر می خواهید بگویید که:«خب می رفتی یه کامپیوتری،چیزی گیر میاوردی که مطالبت رو تو وبلاگ بذاری» باید بگویم که من گفتم آدم«بی اراده»ای نیستم، نگفتم آدم «با اراده»ای هستم. فرق است میان این دو جانا!

فقط می خواهم یک گزارش کوتاه از فیلمهایی که تو این مدت دیده ام( البته نه با لپ تاپ) را بدهم:


1.خرابش کن رَلف(Wreck-it Ralph): یک انیمیشن روپا با یک ایده ی جالب: رَلف یک بَدمن معروف بازی های کامپیوتری است که دیگر نمی خواهد بدمن باشد و تمام تلاشش را می کند که خوب شود. اما همین تصمیم او باعث می شود که تمام دنیای بازی بهم بریزد و رلف متوجه بشود که «اینکه انقدر بد است، اونقدرها هم بد نیست». پس رلف تصمیم می گیرد که در جایی که باید باشد قرار بگیرد تا دنیای بازی متلاشی نشود. یعنی بدها باید وجود داشته باشند تا دنیا وجود داشته باشد.


2. هشت نیم(8.5): ساخته فدریکو فلینی که بعدا مفصل درباره اش خواهم نوشت.

3.پشت و رو(Inside Out): یکی از بهترین انیمیشن هایی که تا حالا دیده ام، برای نوشتن درباره اش باید دوباره ببینم.

4.آدمکش(Assassin): محصول2015 هنگ کنگ. کلی جایزه برده از جمله بهترین کارگردانی جشنواره کن، اما دریغ از یک حس خوب در فیلم...بگذریم.

5.قاضی(The Judge): داستان یک وکیل حرفه ای و خودخواه که بعداز شنیدن خبر مرگ مادرش به شهرش برمی گردد تا به پدرش که سالهاست با او قطع رابطه کرده تسلیت بگوید. اما پدرِ فیلم، که همان قاضی است، در پی حوادثی به جرم قتل دستگیر می شود و وکیل تصمیم می گیرد که پرونده ی پدرش را قبول کند تا او را از اعدام نجات دهد. اما این همه ی ماجرا نیست... .قاضی یک ملودرام راضی کننده ست که حال آدم را خوب می کند.


6.مادرم(Mia Madré):بعد از «اتاق پسر»، این دومین فیلمی بود که از نانی مورتی دیدم. به مراتب از اتاق پسر فیلم بهتری بود.

7.بعداز خواندن بسوزان(Burn After Reading): من این دیوانگی برادران کوئن را با هیچ چیز در سینما عوض نمی کنم. اینکه یک مشت اتفاق بی ربط، بطور حیرت انگیزی به هم مرتبط بشوند و منجر به یک فاجعه بشوند فقط کار ایتان و جوئل کوئن است و بس. فقط فرق این فیلم با دیگر فیلمهای کوئن ها این است که هیچکدام از شخصیت ها رو به دوربین پیام اخلاقی فیلم را بازگو نمی کنند، یا بهتر بگویم فیلم بطور شگفت آوری فاقد هرگونه پیام اخلاقی است. به دیالوگ پایانی فیلم توجه کنید:

رئیس سیا(خطاب به زیر دستش): ما چه نتیجه ای از این داستان گرفتیم؟

-نمیدونم قربان.

-معلومه،اینکه دیگه این کارو نکنیم.

-کدوم کار قربان؟

نمیدونم!    

  • سعید ممتاز
۲۴
مهر
۹۴
زندگی مجموعه ای از انتخاب هاست، ما دوستانمان را انتخاب می کنیم، همسرمان را انتخاب می کنیم، شغل و همکارانمان همینطور، محل زندگی و همسایه هایمان را انتخاب می کنیم، محل تحصیل و دانشگاه و استادانمان را انتخاب می کنیم و هزاران انتخاب ریز و درشت دیگر. اما معنا و مفهوم انتخاب چیست؟
وقتی من از دوستی با کسی اجتناب می کنم، پس او را قضاوت کرده ام. در ذهن من او آدمی است که مناسب برای دوستی نیست؛ اخلاق تندی دارد، در کار آدم زیاد دخالت می کند و یا در موقع سختی آدم را تنها می گذارد، این ها قضاوت نیست؟ چرا هست؛ قضاوتی که اتفاقاً لازم و ضروری است.

 برای اینکه منظورم را روشن کنم مثالی می زنم؛ به عکس زیر توجه کنید:


خب این عکس( همانطور که پیداست) در صدد اثبات همین جمله ی همدیگر را قضاوت نکنیم، است.
اما بیایید فکر کنیم که شاید ما روزی مجبور به انتخاب یکی از این دو نفر(در تصویر سمت چپ) شویم، مثلا هر دو جلو بیایند و به ما سلام کنند و از ما درخواست دوستی کنند، ما هم در شرایطی باشیم که مجوریم با یکی از آن ها رابطه برقرار کنیم.
شما چکار می کنید؟ بر اساس چه چیزی انتخاب می کنید؟ نکند باز هم می گویید که بر اساس ظاهر نمی توان قضاوت کرد و شاید این مرد با این قیافه ی وحشتناکش از این دختر با چهره ی معصوم، دوست بهتری باشد؟! شما با دادن این احتمال، دست از دوستی با دختر می کشید و با این مرد رفاقت می کنید؟ خب مسلم است که نه! هر عقل سلیمی اینجا بر اساس ظاهر قضاوت می کند و اگر بعداً معلوم شد که این دختر معصوم در اصل قاتل بوده است و آن مرد بدظاهر، خوش قلب بوده است(تصویر سمت راست)، کسی شما را مذمت نمی کند که: «چرا با این دختر دوست شدی»، ولی اگر شما بر اساس ظاهر قضاوت نکنید و بروید سراغ مرد بدظاهر و مرد درست مثل ظاهرش قاتل  از آب درآمد، اینجاست که مردم به شما خواهند گفت:«این که از سر و وضعش معلوم بود خلافکار است!»، یعنی چرا این آدم را بر اساس ظاهرش قضاوت نکردی؟
ما هر روز در حال انتخابیم؛ و در انتخاب هایمان بد را از بدتر و خوب را از خوب تر جدا می کنیم. ما قبل از انتخاب مردم را قضاوت می کنیم و برای ادامه ی حیات هیچ راهی بجز قضاوت همدیگر نداریم. پیروز آن کسی که بتواند برای انتخاب هایش دلیل بیاورد و هیچ دلیلی در باطن آدم ها نیست.
این قسمت را با جمله ای از چارلز کالب کولتون تمام می کنم:« برخی از کلاهبرداری ها آنچنان خوب طراحی شده اند که اغفال نشدن به وسیله ی آنها، خود نوعی حماقت است!»1

1.Charles Caleb Colton، به نقل از جرایم علیه اموال و مالکیت، دکتر حسین میرمحمد صادقی.

  • سعید ممتاز
۲۰
مهر
۹۴

یکی از دوستانم بعد از خواندن دو مطلب« اگر همدیگر را قضاوت نکنیم چه کنیم؟» بهم گفت:

-« فیلم مالنا رو دیدی؟»

گفتم:«نه، چطور؟»

گفت:« اگر ما می گیم نباید همدیگرو قضاوت کنیم منظورمون اتفاقیه که تو مالنا می افته؛ یعنی مردم نباید مالنا رو...»

بلافاصله حرفش را قطع کردم:« وایسا وایسا! بذار من فیلمو ببینم بعد دربارش حرف میزنیم!»

  فیلم را دیدم و برای اینکه شما هم در جریان قرار بگیرید خلاصه فیلم را می گویم:

در پی شروع جنگ جهانی دوم،مالنا و همسرش از روستایشان به شهر سیسیل ایتالیا می آیند و همسر مالنا بلافاصله به جنگ اعزام می شود و مالنا که زن زیبارویی است در شهرِ غریب، تنها می ماند. تنهایی مالنا و خبر کشته شدن شوهرش در میدان جنگ و بیوه شدنش باعث می شود که مردم به او ،که اتفاقا زن پاکدامنی است، تهمت های ناروا(!) بزنند و کم کم او را طرد کنند و با رفتارهای زننده شان باعث شوند که مالنا به نان شب هم محتاج شود و این بار واقعا برای زنده ماندن مجبور به تن فروشی شود و کم کم به زنِ بدکاره ی شهر، شهره شود و دست آخر با کتکِ زنان، که مالنا را عامل گمراهی همسرانشان می دانستند، از سیسیل بیرون انداخته شود.تمام.

(خلاصه داستان را از منظری گفتم که به بحثمان کمک می کند وگرنه کسانی که فیلم را دیده اند می دانند که شخصیت اصلی فیلم، پسر نوجوانی است که عاشق مالنا می شود و مسئله اصلی فیلم، نشان دادن احساسات این نوجوان در برابر این عشق زودهنگام است.)


برایم مشخص شد که منظور دوستم چه بوده است، او می خواست بگوید که مردم این شهر مالنا را قضاوت کردند، درحالی که مالنا هیچ کار بدی نکرده بود، و همین باعث شد که این فاجعه رخ دهد.

اما اتفاقاً این فیلم در تایید نظر من درباره قضاوت کردن بود، من گفته بودم که آدمها را باید براساس ظاهرشان قضاوت کرد و نه  باطن و نیت آنها. قصد و نیت آدمها چون قابل دسترسی نیست اصلا ملاک خوبی برای قضاوت ما نیست. مردم روستای سیسیلِ فیلم قطعا کار اشتباهی انجام داده اند؛ چرا؟ بخاطر اینکه اتفاقا مالنا را براساس ظاهرش قضاوت نکردند! مالنا که ظاهر معصوم و رفتار سنگینی داشت، پس اگر مردم مالنا را براساس همان ها قضاوت می کردند که این اتفاقات در فیلم رخ نمی داد.

من مخالف تهمت زدن و نظرسوء داشتن نسبت به دیگران هستم(مگر می توانم موافق باشم؟) و حسن ظن را تقبیح نمی کنم، اما قائل به مرزی مشخص بین ساده لوحی و حمل بر صحت هستم. من اگر جای مردم روستای سیسیل بودم هیچ فکر بدی راجع به مالنا نمی کردم چرا که معیار من ظاهر و عمل انسانهاست و نه آن چیزی که «ممکن» است هرکسی باشد. اگر معیار من برای قضاوت ظاهر مردم نباشد، می توانم به هر شخص متشخصی که ظاهرش به هیچ کار خلافی نمی خورد پیشنهاد نامربوط بدهم چرا که معیار ظاهر نیست و «ممکن» است این آدم از صدتا خلافکار هم بدتر باشد، و برعکس؛ می توانم با کسی که اتفاقاً قیافه اش و طرز برخوردش و اعمال و کردارش به صدجور خلاف می خورد طرح دوستی بریزم، چرا که باز هم «ممکن» است این آدم برخلاف ظاهرش آدم نیکوکاری باشد!


                                                                                                           ادامه دارد...

                                                                                                                         (زندگی مجموعه ای از انتخاب هاست، و قبل از هر انتخاب باید قضاوت کرد)



  • سعید ممتاز
۱۳
مهر
۹۴
پدیده ای در عالم نویسندگی و ترجمه ی کتاب هست که من آن را به هیچ شکلی درک نمی کنم . و آن هم اصرار به پارسی نویسی است.
چرا باید از کلمات پارسی ای استفاده کرد که امروز هیچ فارسی زبانی معنای آنها را نمی داند؟ مگر زبان وسیله ای برای انتقال مفاهیم نیست، پس وقتی که ما نمی توانیم با کلمات ناب پارسی مفهوم مورد نظرمان را منتقل کنیم، داریم از ابتدایی ترین کارکرد زبان فاصله می گیریم.
من هم کم و بیش با شعارهایی مثلِ «زبان نشانه ی  هویت یک کشور است» و «ملتی که زبانش تغییر کند تاریخش دگرگون می شود» آشنا هستم و البته بنظرم شعارهای درستی هم هستند. اما یادمان باشد این شعارها در مقابل کسانی داده می شد که با بکار بردن الفاظ نامفهوم( اغلب لاتین) راه ارتباط با اطرافیان را مسدود کرده بودند، درست همین کاری که امروز پارسی نویسان دارند می کنند!
من اسم این کار را می گذارم «شهوت پارسی نویسی».
به این مثال که از کتاب «سنجش خرد ناب» امانوئل کانت( همان نقدِ عقلِ محضِ خودمان!) انتخاب کرده ام توجه کنید:« چون مینوهای پویا گونه ای شرط پدیدارها بیرون از سلسله ی پدیدارها، یعنی یک چنان شرطی که خود پدیدار نیست، را پروانه مند می شمارند، امری رخ می دهد که از برآمد دوسوپادگزاریِ مزداهی بیکباره متمایز است.»(همان،صفحه 651، ترجمه میر شمس الدین ادیب سلطانی).
زیاده عرضی نیست!

  • سعید ممتاز
۱۸
شهریور
۹۴
برایم سوال شده بود که دقیقا چه اتفاقی باید بیافتد تا کسی تبدیل به قهرمان ملی برای یک کشور شود؟
مثلا چرا امروز ما باید از محمد مصدق بعنوان یک قهرمان ملی یاد کنیم؟ تا آنجا که ما می دانیم، روشنفکران لیبرال و طبقه ی متوسط سنتی ما با سیاست های مصدق بشدت مخالفت می کردند و تبلیغات پروپاگاندای حزب توده باعث شد مصدق تبدیل به نماد میهن پرستی شود،از طرفی حمایت مصدق از حزب توده هم تنها بخاطر این بود که این حزب کم کم داشت قدرتمند می شد و مخالفت با آن مساوی با کناره گیری از قدرت بود.
به این سخنان جمال امامی که یکی از روشنفکران دهه ی 30 در ایران است توجه کنید:
« دولت مداری به سیاست خیابانی نزول کرده است. چنین به نظر می رسد که این کشور چیزی بهتر از برگزاری تظاهرات خیابانی ندارد. ما اکنون اینجا و آنجا و همه جا میتینگ داریم. گردهمایی برای این مسئله، برای آن موضوع و برای هر پیشامدی. راهپیمایی دانشجویان، دبیرستانیها، هفت ساله ها و حتی شش ساله ها. من از این گردهمایی های خیابانی بیزار و خسته شده ام. این{مصدق} نخست وزیر است یا هوچی یا انقلابی؟ کدام نخست وزیر این حرف را می زند که من می روم با مردم حرف می زنم... می دانستم که هوچی است ولی جاه طلبی او را انقدر نمیدانستم. من انقدر فرض نمی کردم یک پیرمرد هفتاد و چند ساله ای که همیشه تمارض می کند، مردم را فریب دهد... او شما را نماینده نمی داند. چاقوکش های جلوی مجلس را نماینده می داند... دکتر مصدق هم یکی از آن امراضی ست که خدا برای ایران فرستاده.»1
امروز که ما می دانیم بخش زیادی از خوشنامی مصدق بخاطر فعالیت های حذب توده بوده. و باز امروز می دانیم که عقاید حزب توده با اصول مسلم سنتی و اعتقادی ما در تعارض است، پس چرا باید مصدق هنوز قهرمان ملی ما باشد؟

1. «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان.ص329. به نقل از مذاکرات مجلس شانزدهم،12 آبان 1330
   
  • سعید ممتاز