فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)

۱۳ مطلب با موضوع «سینما» ثبت شده است

۲۳
بهمن
۹۵

دیروز یکی از دوستانم ازم پرسید که کدام شخصیتِ سینمایی است که رویت تأثیر عمیقی گذاشته است؟ سؤال بظاهر ساده‌ای که من را بشدّت به فکر فرو برد. خُب خیلی از شخصیت‌های سینمایی هستند که من خیلی دوست‌شان دارم: «دود لِباووسکی» در فیلمِ «لِباووسکی بزرگ[1]»، «تراویس بیکل» در فیلمِ «راننده تاکسی[2]» و «بِس مک‌نیل» در فیلمِ «شکستنِ امواج[3]» تنها بخش کوچکی از کاراکترهای دوست‌داشتنیِ فیلم‌ها برای من هستند. اما کدام‌یک از این­ها روی رفتار و کردارِ من بطوری که خودم متوجه شده‌باشم تأثیر گذاشته‌اند؟

کمی فکر کردم و بعد یافتم!

مَک­‌کاردِل: آن پیرمرد کم‌­حرف و نحیف و دوست‌­داشتنیِ فیلمِ «12مرد خشمگین[4]». شاید کسانی که فیلم را دیده­‌اند حتی تصویر این پیرمرد را هم به­‌خاطر نیاورند و چیزی از جملات او در ذهن­‌شان نباشد اما این پیرمردِ مهربان چیزی در این فیلم گفت و کاری کرد که تأثیر عمیقی در رفتار من با همه­‌ی هم‌سن و سالانِ او گذاشت.

جمله­‌ای که مَک­‌کاردِل می‌­گوید را به­‌عمد این­‌جا نمی‌­نویسم تا خودتان ترغیب شوید و بروید فیلم را ببینید.

اما این نکته را فراموش نکنیم که انسان وقتی پا به سن می‌­گذارد دوست دارد که جوان‌­ترها از او سؤال کنند، دوست دارد که تجربه‌­ای داشته باشد که به‌­درد دیگران بخورد و دوست دارد که خاطره­‌ای داشته باشد که شنیدنش برای دیگران لذّت‌­بخش باشد.

اگر می­‌بینید که هم‌­نشینی با پیرمردی برای شما کسالت­‌آور است لا­اقل برای او چند دقیقه­‌ای فیلم بازی کنید تا او خیال کند که گفته‌­های او برای شما مهم است. فکر کند دارد چیزی به شما درس می­‌دهد و حرف‌­های مهمی می‌­زند. به حرف‌­هایش گوش کنید و تمام عقایدش را تأیید کنید تا او احساس خسران از عمر هدر رفته‌­اش نکند. به لطیفه­‌هایش بخندید و از تحلیل‌­های سیاسی‌­اش انگشتِ حیرت به دهان بگیرید و او را بخاطر این­‌همه چیزدانی‌­اش تحسین کنید. باور کنید جای دوری نمی‌­رود! پیرمردها را تحویل بگیرید تا به سرنوشت مک­‌کاردل دچار نشوند.

می­‌ترسم از روزی که پیر شوم و کسی از من نخواهد که تجربیاتم را در اختیارش بگذرام...


       نفر اولِ ایستاده از سمتِ راست مَک­‌کاردِل است.    




[1] The Big Lebowski 1998 ساخته­ برادران کوئن

[2] Taxi Driver 1976 ساخته­ مارتین اسکورسیزی

[3] Breaking the Waves 1996 ساخته­ لارس فون­ تریه

[4]   12 Angry Men 1957ساخته­ سیدنی لومت

  • سعید ممتاز
۰۹
دی
۹۴

من آدم بی اراده ای نیستم، یعنی وقتی کاری را شروع می کنم تمام تلاشم را می کنم که تا آخرش بروم. اما خب گاهی موانعی بر سر راهم قرار می گیرد و نمی گذارد کاری که شروع کرده ام تمام کنم. فکرنکنید می خواهم در مورد مطلب مهمی صحبت کنم، می خواهم دلیل اینکه حدود یک ماه و نیم است مطلبی در وبلاگ نگذاشته ام را بگویم.

خیلی کوتاه: صفحه ی لپ تاپم سوخته بود، به همین راحتی. اگر می خواهید بگویید که:«خب می رفتی یه کامپیوتری،چیزی گیر میاوردی که مطالبت رو تو وبلاگ بذاری» باید بگویم که من گفتم آدم«بی اراده»ای نیستم، نگفتم آدم «با اراده»ای هستم. فرق است میان این دو جانا!

فقط می خواهم یک گزارش کوتاه از فیلمهایی که تو این مدت دیده ام( البته نه با لپ تاپ) را بدهم:


1.خرابش کن رَلف(Wreck-it Ralph): یک انیمیشن روپا با یک ایده ی جالب: رَلف یک بَدمن معروف بازی های کامپیوتری است که دیگر نمی خواهد بدمن باشد و تمام تلاشش را می کند که خوب شود. اما همین تصمیم او باعث می شود که تمام دنیای بازی بهم بریزد و رلف متوجه بشود که «اینکه انقدر بد است، اونقدرها هم بد نیست». پس رلف تصمیم می گیرد که در جایی که باید باشد قرار بگیرد تا دنیای بازی متلاشی نشود. یعنی بدها باید وجود داشته باشند تا دنیا وجود داشته باشد.


2. هشت نیم(8.5): ساخته فدریکو فلینی که بعدا مفصل درباره اش خواهم نوشت.

3.پشت و رو(Inside Out): یکی از بهترین انیمیشن هایی که تا حالا دیده ام، برای نوشتن درباره اش باید دوباره ببینم.

4.آدمکش(Assassin): محصول2015 هنگ کنگ. کلی جایزه برده از جمله بهترین کارگردانی جشنواره کن، اما دریغ از یک حس خوب در فیلم...بگذریم.

5.قاضی(The Judge): داستان یک وکیل حرفه ای و خودخواه که بعداز شنیدن خبر مرگ مادرش به شهرش برمی گردد تا به پدرش که سالهاست با او قطع رابطه کرده تسلیت بگوید. اما پدرِ فیلم، که همان قاضی است، در پی حوادثی به جرم قتل دستگیر می شود و وکیل تصمیم می گیرد که پرونده ی پدرش را قبول کند تا او را از اعدام نجات دهد. اما این همه ی ماجرا نیست... .قاضی یک ملودرام راضی کننده ست که حال آدم را خوب می کند.


6.مادرم(Mia Madré):بعد از «اتاق پسر»، این دومین فیلمی بود که از نانی مورتی دیدم. به مراتب از اتاق پسر فیلم بهتری بود.

7.بعداز خواندن بسوزان(Burn After Reading): من این دیوانگی برادران کوئن را با هیچ چیز در سینما عوض نمی کنم. اینکه یک مشت اتفاق بی ربط، بطور حیرت انگیزی به هم مرتبط بشوند و منجر به یک فاجعه بشوند فقط کار ایتان و جوئل کوئن است و بس. فقط فرق این فیلم با دیگر فیلمهای کوئن ها این است که هیچکدام از شخصیت ها رو به دوربین پیام اخلاقی فیلم را بازگو نمی کنند، یا بهتر بگویم فیلم بطور شگفت آوری فاقد هرگونه پیام اخلاقی است. به دیالوگ پایانی فیلم توجه کنید:

رئیس سیا(خطاب به زیر دستش): ما چه نتیجه ای از این داستان گرفتیم؟

-نمیدونم قربان.

-معلومه،اینکه دیگه این کارو نکنیم.

-کدوم کار قربان؟

نمیدونم!    

  • سعید ممتاز
۲۲
آبان
۹۴

نام فیلم: فیل(ٍElephant)

محصول: آمریکا، 2003

کارگردان: گاس ون سنت


فیل داستان کشتار معروفِ مدرسه ی کلمباین آمریکا در سال 1999 است. حادثه ای که در آن دو دانش آموز با نقشه ی قبلی به مدرسه حمله کردند و 12 تا از دوستان خودشان را کشتند و 25 نفر را زخمی کردند و بعد خودکشی کردند.

با خواندن داستان فیلم فکر می کنید که قرار است شاهد یک کشتار درجه یک و تکان دهنده در سینما باشید؟ متأسفم، از این خبرها نیست! فیلم آنقدر سرد و بی روح است که حتی خون بازی پایانی اش هم حتی ذره ای تکانتان نمی دهد.

همه ی حرفهایی که درباره ی فیلم «اتاق پسر» زدم باید دوباره تکرار کنم!  سینما کجاست؟

  • سعید ممتاز
۱۷
آبان
۹۴

نام فیلم: اتاق پسر(The Son`s Room)

نام اوریجینال: La Stanza del figlio

محصول: ایتالیا، 2001

کارگردان: نانی مورتی


خیلی کوتاه: اتاق پسر داستان زندگی یک خانواده معمولی است که با مرگ ناگهانی پسرِ خانواده زندگی آنها برای مدتی دچار اختلال می شود، و بعد از چند ماه دوباره به حالت اول باز می گردد!

شاید مشکل از من است که با اینجور فیلم ها که تمام شخصیت هایش، اتفاقاتش، و لحظه هایش بیش از حد معمولی اند؛ ارتباط برقرار نمی کنم. حتماً به همین دلیل است که فیلم های وودی آلن را دوست ندارم(خود ِوودی آلن در مصاحبه ی اخیرش در جشنواره کن گفت از همه ی فیلم های متنفرم!)، با این حال در فیلم های وودی آلن هم چند لحظه و دیالوگ حال خوب کن وجود دارد.

 راستش توقع من از سینما این است که من را با یک تجربه جدید از زندگی آشنا کند، ممکن است در زندگی واقعی هیچوقت پسرِ(نداشته ام) در دریا غرق نشود، پس از سینما توقع دارم من را به داخل این بحران ببرد. و تا مدت ها بعد از تماشای فیلم اگر کسی از من پرسید :«که به نظر تو حس و حال یه پدر بعد از مرگ پسرش چه جوریه؟» جوری جواب بدهم که انگار خودم آن را تجربه کرده ام. اما فیلم اتاق پسر این امکان را از من دریغ کرد و هیچ حسی را در من برنینگیخت. و برای بد بودن یک فیلم همین کافی ست.

  • سعید ممتاز
۲۰
مهر
۹۴

یکی از دوستانم بعد از خواندن دو مطلب« اگر همدیگر را قضاوت نکنیم چه کنیم؟» بهم گفت:

-« فیلم مالنا رو دیدی؟»

گفتم:«نه، چطور؟»

گفت:« اگر ما می گیم نباید همدیگرو قضاوت کنیم منظورمون اتفاقیه که تو مالنا می افته؛ یعنی مردم نباید مالنا رو...»

بلافاصله حرفش را قطع کردم:« وایسا وایسا! بذار من فیلمو ببینم بعد دربارش حرف میزنیم!»

  فیلم را دیدم و برای اینکه شما هم در جریان قرار بگیرید خلاصه فیلم را می گویم:

در پی شروع جنگ جهانی دوم،مالنا و همسرش از روستایشان به شهر سیسیل ایتالیا می آیند و همسر مالنا بلافاصله به جنگ اعزام می شود و مالنا که زن زیبارویی است در شهرِ غریب، تنها می ماند. تنهایی مالنا و خبر کشته شدن شوهرش در میدان جنگ و بیوه شدنش باعث می شود که مردم به او ،که اتفاقا زن پاکدامنی است، تهمت های ناروا(!) بزنند و کم کم او را طرد کنند و با رفتارهای زننده شان باعث شوند که مالنا به نان شب هم محتاج شود و این بار واقعا برای زنده ماندن مجبور به تن فروشی شود و کم کم به زنِ بدکاره ی شهر، شهره شود و دست آخر با کتکِ زنان، که مالنا را عامل گمراهی همسرانشان می دانستند، از سیسیل بیرون انداخته شود.تمام.

(خلاصه داستان را از منظری گفتم که به بحثمان کمک می کند وگرنه کسانی که فیلم را دیده اند می دانند که شخصیت اصلی فیلم، پسر نوجوانی است که عاشق مالنا می شود و مسئله اصلی فیلم، نشان دادن احساسات این نوجوان در برابر این عشق زودهنگام است.)


برایم مشخص شد که منظور دوستم چه بوده است، او می خواست بگوید که مردم این شهر مالنا را قضاوت کردند، درحالی که مالنا هیچ کار بدی نکرده بود، و همین باعث شد که این فاجعه رخ دهد.

اما اتفاقاً این فیلم در تایید نظر من درباره قضاوت کردن بود، من گفته بودم که آدمها را باید براساس ظاهرشان قضاوت کرد و نه  باطن و نیت آنها. قصد و نیت آدمها چون قابل دسترسی نیست اصلا ملاک خوبی برای قضاوت ما نیست. مردم روستای سیسیلِ فیلم قطعا کار اشتباهی انجام داده اند؛ چرا؟ بخاطر اینکه اتفاقا مالنا را براساس ظاهرش قضاوت نکردند! مالنا که ظاهر معصوم و رفتار سنگینی داشت، پس اگر مردم مالنا را براساس همان ها قضاوت می کردند که این اتفاقات در فیلم رخ نمی داد.

من مخالف تهمت زدن و نظرسوء داشتن نسبت به دیگران هستم(مگر می توانم موافق باشم؟) و حسن ظن را تقبیح نمی کنم، اما قائل به مرزی مشخص بین ساده لوحی و حمل بر صحت هستم. من اگر جای مردم روستای سیسیل بودم هیچ فکر بدی راجع به مالنا نمی کردم چرا که معیار من ظاهر و عمل انسانهاست و نه آن چیزی که «ممکن» است هرکسی باشد. اگر معیار من برای قضاوت ظاهر مردم نباشد، می توانم به هر شخص متشخصی که ظاهرش به هیچ کار خلافی نمی خورد پیشنهاد نامربوط بدهم چرا که معیار ظاهر نیست و «ممکن» است این آدم از صدتا خلافکار هم بدتر باشد، و برعکس؛ می توانم با کسی که اتفاقاً قیافه اش و طرز برخوردش و اعمال و کردارش به صدجور خلاف می خورد طرح دوستی بریزم، چرا که باز هم «ممکن» است این آدم برخلاف ظاهرش آدم نیکوکاری باشد!


                                                                                                           ادامه دارد...

                                                                                                                         (زندگی مجموعه ای از انتخاب هاست، و قبل از هر انتخاب باید قضاوت کرد)



  • سعید ممتاز
۰۶
مهر
۹۴

نام فیلم: 4ماه، 3 هفته و 2 روز( Months, 3 Weeks and 2 Days 4)

نام اوریجینال:(4 luni, 3 saptamâni si 2 zile)

محصول: رومانی، 2007

کارگردان: کریستین مونجیو

 

4ماه، 3 هفته و 2 روز داستان زندگی یک شبانه روز دو دختر دبیرستانی( اوتیلیا و گابیتا) است که تلاش می کنند بصورت غیر قانونی عمل سقط جنین را برای گابیتا انجام دهند.

می توان آنچه در فیلم می گذرد را با تعابیری سخت و پیچیده؛ مهم تلقی کرد و هر اتفاق ساده ای که در فیلم می افتد را نماد مسئله ی فلسفی  غامضی دانست،( منتقدین آمریکایی و اروپای غربی بشدت دوست دارند به فیلم های آسیایی و اروپای شرقی اینگونه نگاه کنند).اما این فیلم درست از زمانی که مخاطب سعی می کند به لایه هایی ورای آنچه تصاویر گویای آن است نفوذ کند، تمام می شود.

فیلم انسان ها را به دو دسته تقسیم می کند: دسته ی اول کسانی که سعی می کنند اتفاقات اطراف خودشان را خود رقم بزنند، دسته ی دوم کسانی هستند که منجر به هیچ اتفاقی نمی شوند و می نشینند تا شرایط به جای آن ها تصمیم بگیرد.

نماینده دسته ای اول در فیلم اوتیلیا است که در تمام طول فیلم سعی می کند خرابکاری های دوستش(گابیتا) را درست کند؛ برای سقط جنین گابیتا دکتر پیدا می کند(که این بزرگترین خرابکاری گابیتا بوده است)، پول سقط جنین را جور می کند و هتل محل آن را رزرو می کند و وقتی دکتر سقط جنین به آنها می گوید که پولشان کم است، مجبور می شود که بجای مابقی پول با دکتر همخواب شود.

نماینده دسته دوم گابیتا است. بیش از چهار ماه از باردار شدنش گذشته و هیچ اقدامی برای جلوگیری از آن نکرده است(تا پایان فیلم هیچ حرفی از مردی که از او باردار شده به میان نمی آید)، و هنوز منتظر است تا کسی برای او کاری بکند.

اما نسخه  ای که فیلم برای ما می پیچد جالب و قابل تامل است، فیلمساز نه راحت طلبی و خودخواهی گابیتا را تقبیح می کند و نه تلاش های بی پایان و سختی کشیدن های اوتیلیا را تقدیس. بلکه وجود این دو را برای تعادل(که پلان پایانی فیلم به وضوح آن را به نمایش می گذارد) لازم می داند. در دنیا همیشه انسانهای کوچکی هستند که توان مقابله با شرایط را ندارند و برای هرکاری نیاز به کمک دارند؛ این، وظیفه ی دیگران را برای به دوش کشیدن بار آنها سنگین تر می کند.اولین دیالوگ فیلم تکلیف ما را با این دو شخصیت روشن می کند وقتی گابیتا به اوتیلیا می گوید:« می تونی کمکم کنی؟»، گابیتا تا پایان فیلم دست از تلاش برای آسودگی دوستش نمی کشد.

در دنیای رویایی فیلمساز، انسانها شبیه به هم نیستند بلکه باید هرکس با حفظ فردیت خود به وظیفه ش در قبال همنوعش عمل کند. این درست مقابل تفکر چپ مارکسیستی است که اروپای شرقی هنوز گرفتار آن است؛ یعنی گرفتن فردیت انسانها از آنها برای رسیدن به تعادل اجتماعی.

  • سعید ممتاز
۱۳
شهریور
۹۴

نام فیلم: جیب بر (pickpocket)

محصول: فرانسه،1959

کارگردان: روبرت برسون


جیب بر فیلمی اقتباسی نیست و نمی توان رمانی پیدا کرد که فیلم بر اساس آن ساخته شده باشد(شاید هم باشد و من خبر نداشته باشم!)، اما می توان آن را وام دار «جنایت و مکافات» داستایووسکی دانست.

فیلم، داستان جیب بری به نام میشل را روایت می کند که که تنها انگیزه اش برای دزدی این است که می خواهد متفاوت باشد. او درست مثل راسکولنیکف، شخصیت اول جنایت و مکافات که از عادی بودن متنفر است، می خواهد از شجاعت و تبحرش در دزدی استفاده کند؛ تنها به این دلیل که مثل دیگران نباشد. در گفتگویی که با یک مأمور پلیس دارد صراحتا وجود امثال خودش را برای جامعه مفید می داند و از پلیس می خواهد که او را به حال خودش واگذارد تا به کارش برسد! 

جیب بر یک تریلر پلیسی نیست که بخواهد با تعلیق، ما را نگران سرنوشتِ دزدِ محبوب فیلم بکند و دلمان بخواهد که او از دست پلیس ها فرار کند. واقعیت این است که فضای فیلم آنقدر سرد و بی روح است که ابداً آینده ی جیب برِ فیلم برایمان مهم نیست؛ چون خودش هیچ انگیزه ای برای فرار یا موفقیت ندارد. مثلا وقتی که مردی متوجه می شود که او جیبش را زده؛ جیب بر، بدون هیچ واهمه ای پولش را پس پس دهد، او حتی به دوستش می گوید که با «هیچ چیز» هم می تواند زندگی کند!

برای همین ما فقط می خواهیم زودتر بفهمیم که چه چیزی باعث می شود که او همچنان به جیب بری فکر کند. مادرش؟ او حتی به درخواست های مکرر مادرش که از او می خواهد به دیدنش برود توجه نمی کند! ژین، دختری که خاطرخواهش شده؟ رفتار سردش با ژین هم ما را مطمئن می کند دلیل اصلی زندگی برای او این دختر نیست. پس شاید همان مقایسه اولیه ما با جنایت و مکافات تنها دلیل باشد: او تنها نمی خواهد مثل دیگران باشد. وقتی ژین بهش می گوید که تو برای متفاوت بودن و با این استعدادت کارهای زیادی می توانستی بکنی جواب می دهد:« تو شرایط سخت زندگی ات را پذیرفتی و بدبخت شدی!» و ژین در جواب می گوید:« همه اینها شاید به خاطر دلیلی بوده است، تو به خدا اعتقاد نداری؟» و میشل جواب می دهد:« چرا، تنها برای سه دقیقه!» و منظورش همان سه دقیقه ایست که دارد کاری را می کند که از آن لذت می برد و آن هم جیب بری است.


                 


* البته فیلم رفتار درخور (appropriate behavior)ساخته دزیره اخوان را هم دیده ام که آنقدر بد بود که نتوانستم چیزی درباره اش بنویسم!

  • سعید ممتاز
۰۹
شهریور
۹۴

 نام فیلم: خوشه های خشم( The Grapes of Wrath)

محصول: آمریکا، 1940

کارگردان: جان فورد


دیشب فیلم «خوشه های خشم» ِجان فورد را دیدم،«چه سرسبز بود دره ی من» را بارها دیده بودم و بعد از آن، سراغ فیلم دیگری از جان فورد نرفته بودم، با خودم فکر می کردم که مگر ازین بهتر می شود ساخت؟ نکند با دیدن فیلم دیگری از فورد تصویر ذهنی ام نسبت بهش تغییر کند؟( من برعکس خیلی ها شیفته ی جویندگان نیستم!). اما فورد کارش را بلد است، خیلی هم بلد است و به قول بهروز افخمی:« جان فورد قله ی فیلمسازان جهان است.»( نمی گوید روی قله فیلمسازی جهان ایستاده!).

خوشه های خشم داستان خانواده ای که است در سالهای رکود اقتصادی در آمریکا، پس از اینکه بانک، خانه شان را مصادره می کند، مجبور می شوند از ایالت اوکلاهاما به کالیفرنیا کوچ کنند، به امید پیدا کردن کاری که می گویند چیدن میوه از درختان است.

من رمان «خوشه های خشم» جان اشتاین بک را نخوانده ام و نمیدانم دقت در تعریف شخصیت ها در رمان به اندازه ی فیلم هست یا نه، اما چیزی که در این فیلم بیش از همه تاثیرگذار است؛ مادر این خانواده ی پرجمعیت است که مثل یک کوه ایستاده است و  تمام خانواده به او تکیه کرده اند. اتفاقا در فیلم چه سرسبز بود دره ی من هم؛ فورد، مادری را به تصویر می کشد که بیش از آن که ما در فیلمهای هالیوودی ببینیم در خانه های خودمان در ایران دیده ایم!. مادر در خوشه های خشم برای تمام خانواده تصمیم می گیرد، مرگ عزیزانش را می بیند و خم به ابرو نمی آورد، حسرت داشته های گذشته را نمی خورد، به آینده امید دارد، و راه درست را به بچه هایش نشان میدهد؛ با این وجود ابداً سانتیمانتال نیست. وقتی پسرش،تام، می خواهد برای همیشه از او خداحافظی کند به او می گوید:« تامی درسته که ما ازون آدمایی نیستیم که همدیگرو می بوسن اما اینبار منو ببوس!». فورد مادر بودن را به نشانه های مرسوم سینمایی مثل بغل کردن و قصه گفتن و گریه کردن محدود نکرده است، بلکه مادر را بعنوان علت اصلی تمام اتفاقات پیش آمده در خانواده معرفی می کند. کاری که کاپولا در فیلم پدرخوانده از پسش برنیامده و امروز هیچکس تصویری از مادرِ خانواده سیسیلی ها در ذهن ندارد؛ درحالی که در آن فیلم قطعا مسئولیت تربیت فرزندان، با وجود مشغله های دون کورلئونه، به عهده ی او بوده است.(راستی اگر مادر خانواده کورلئونه مرده بود در فیلم تأثیری می گذاشت؟).

به آخرین جملات فیلم که از زبان مادر گفته می شود دقت کنیم تا متوجه نگاه درست و عمیق جان فورد به جایگاه زن بشویم:


خب ؛زن ها خیلی بهتر از مردا با شرایط جدید کنار میان و عوض میشن. مردا  یه جورایی تو نگرانی زندگی میکنن.

 مثلا وقتی بچه به دنیا میاد یا یکی از دنیا میره ؛نگران میشن. یا وقتی مزرعه ای بدست میارن یا ازدستِش میدن، بازم عصبی و نگران تر میشن.

اما درمورد خانم ها ؛ تمام اینا مثل آب روانِه و میگذره. اونم نه مثل جریان های کوچک آب یا آبشار؛ بلکه مثل رودخانه ای بزرگ که پیوسته به جلو حرکت میکنه. یه زن . . اینطوری بهش نگاه میکنه.


بهرحال کسانی که فیلم چه سرسبز بود دره ی من جان فورد را دیده اند و نتوانسته اند تشخیص دهند که بالاخره فورد سنت را  را دوست دارد یا مدرنیته، حتما این فیلم را ببینند. با دیدن این فیلم معلوم می شود که فورد سنت را نمی پرستد اما به آن می اندیشد و از آن درس می گیرد.( توضیح این پاراگراف بی ربط آخر را بعدا خواهم نوشت).



  • سعید ممتاز
۰۵
شهریور
۹۴
نام فیلم: روز به جای شب (Day for Night)
نام اوریجینال: شب آمریکایی(La nuit américaine)

محصول:  فرانسه،1973

کارگردان: فرانسوا تروفو

ایده ی این فیلم اولین بار در گفتگوی فرانسوا تروفو با آلفرد هیچکاک به ذهن تروفو رسید:«فیلمی درباره ساختن یک فیلم». شب آمریکایی ( یا همان روز به جای شب، که هر دو اصطلاح به معنی گذاشتن فیلترهایی مقابل دوربین است که باعث جلوه دادن روز به جای شب می شود.) سعی در به تصویر کشیدن سختی های فیلمسازی و اتفاقات ناگهانی پشت صحنه دارد: از فشار تهییه کنندگان بخاطر بالا رفتن هزینه ها، فراموش کردن دیالوگ ها، روابط پنهایی بازیگرها و عوامل تا مرگ بازیگر نقش اول.

این فیلم را می توان ادای دینی به سینمای مورد علاقه ی تروفو دانست. او که خودش در فیلم، نقش کارگردان را بازی می کند، وقتی در صحنه ای از فیلم، کتاب هایی از هیچکاک، برگمان، برسون، درایر و... را نشان می دهد و یا وقتی در چند فلاشبک تصویر نوجوانی تروفو را می بینیم که در حال دزدیدن پوسترهای فیلم همشهری کین(اورسن ولز) است؛ می خواهد به ما یادآوری کند که برای او همچنان:«سینما از زندگی مهم تر است.». این همان چیزی است که تروفو در مهمترین فیلمش 400ضربه هم به ما گفته بود، آنتوانِ نوجوان آن فیلم هم وقتی از دعوای پدر و مادرش خسته می شد به سینما می رفت و پوستر فیلم ها می دزدید. همانطور که این سینما برای تروفو دنیایی را ساخت که از زندگی واقعی پر دردش فاصله بگیرد و برای لحظاتی به خلسه برود او هم در «شب آمریکایی» به نقش اول فیلمش، وقی دختر مورد علاقه اش او را تنها گذاشته، توصیه می کند که به رختخوابش برگردد و فیلمنامه را بخواند که اتفاقات خوب فقط در سینما می افتد.  


   
  • سعید ممتاز
۳۱
مرداد
۹۴

نام فیلم: چهارصد ضربه (les quatre cents coups)

محصول: فرانسه، 1959

کارگردان: فرانسوا تروفو

400 ضربه زندگی نوجوانی به نام آنتوان دوآل را به تصویر می کشد. زندگی آنتوان دو عالم دارد، یک عالم؛ آن چیزی است که دیگران برایش ساخته اند؛ مادری نامهربان که با مردی دیگر رابطه دارد، پدری( که اواخر فیلم معلوم می شود پدر آنتوآن نیست) بی توجه به زندگی آنتوان، معلمی که تنها دغدغه اش حفظ شعر و تکلیف نوشتن دانش آموزان است. اما عالم دوم عالمی است که آنتوآن خودش برای خودش ساخته است، شب ها با کتاب بالزاک می خوابد و به یاد او درخانه شمع روشن می کند، سینما می رود و شعر می گوید.


بدی ماجرا همین جاست که هیچکدام از این دو عالم حاضر نیستند با هم کنار بیایند و آنتوآن بیچاره مجبور است مابین این دو معلق باشد. آنتوان همه کار برای آشتی بین این عوالم می کند اما او کوچکتر و البته صادق تر از آن است که پیروز مبارزه باشد.

400 ضربه مرثیه ایست برای «دوران نوجوانی» ؛ دورانی که همه ی خواسته ها و آرزوهای کودکانه ی نوجوان به بهانه بزرگ شدن مورد تمسخر واقع می شود و تمام دست و پا زدن های او برای ابراز هویت جدیدش به بهانه ی هنوز کوچک بودن؛ بی نتیجه می ماند.

 آنتوان دست به دزدی می زند و به مرکز اصلاح و تربیت فرستاده می شود، اما آنجا هم برای عالم درون او ارزشی قائل نیستند؛ پس فرار می کند؛ اما درست درجایی که انگار تکلیف او مشخص شده است؛ آنتوان به دریایی می رسد که نمی توان از آن رد شد، آنتوان برمی گردد و به دوربین نگاه می کند.تمام. هیچ راهی برای خلاصی از این نزاع ابدی وجود ندارد و تنها کسانی پیروز این نبردند که تسلیم شوند.تسلیم یکی از این دو عالم. خیر؛ ساحل نماد آزادی نیست!


  • سعید ممتاز