شبهای روشن
اغلب، داستایوفسکی را با سه شاهکارش،ابله، جنایتومکافات و برادران کارامازوف میشناسند؛ اما حقیقت آن است که در داستانهای کوتاه او نیز ردپایی از نابترین تجربههای انسانی وجود دارد چراکه از زندگیِ راستینِ او مایه میگیرد و سوز جان و جلوهای از دردهای اوست.
شبهای روشن داستان شرح اشتیاق جوانی رؤیاپرور است که تنهاست و تشنهی همنفسی. او در پترزبورگ بهدنبال گمشدهای که با او همزبانی کند به هر سو میپوید تا عاقبت در کنار آبراه با ناستنکا، دختری گریان که معشوق او سالهاست به سفر رفته، آشنا میشود.
مرد جوان و ناستنکا چهار شب در پترزبورگ که شبهای تابستانش تا صبح روشن است با هم میگذرانند تا اینکه معشوق سفررفتهی ناستنکا برمیگردد و مرد جوانِ ما بازهم تنها میشود اما با یک فرق بزرگ؛ داستایوفسکی او را برخلاف انتظار ما یک عاشق ناکام و شکستخورده نمیبیند بلکه به او جوانی خوشبخت میگوید که چهارشب از زندگیاش را عاشقی کردهاست:"خدای من، یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟"
- ۰ نظر
- ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۲