- ۱ نظر
- ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۵
یکی از دوستانم بعد از خواندن دو مطلب« اگر همدیگر را قضاوت نکنیم چه کنیم؟» بهم گفت:
-« فیلم مالنا رو دیدی؟»
گفتم:«نه، چطور؟»
گفت:« اگر ما می گیم نباید همدیگرو قضاوت کنیم منظورمون اتفاقیه که تو مالنا می افته؛ یعنی مردم نباید مالنا رو...»
بلافاصله حرفش را قطع کردم:« وایسا وایسا! بذار من فیلمو ببینم بعد دربارش حرف میزنیم!»
فیلم را دیدم و برای اینکه شما هم در جریان قرار بگیرید خلاصه فیلم را می گویم:
در پی شروع جنگ جهانی دوم،مالنا و همسرش از روستایشان به شهر سیسیل ایتالیا می آیند و همسر مالنا بلافاصله به جنگ اعزام می شود و مالنا که زن زیبارویی است در شهرِ غریب، تنها می ماند. تنهایی مالنا و خبر کشته شدن شوهرش در میدان جنگ و بیوه شدنش باعث می شود که مردم به او ،که اتفاقا زن پاکدامنی است، تهمت های ناروا(!) بزنند و کم کم او را طرد کنند و با رفتارهای زننده شان باعث شوند که مالنا به نان شب هم محتاج شود و این بار واقعا برای زنده ماندن مجبور به تن فروشی شود و کم کم به زنِ بدکاره ی شهر، شهره شود و دست آخر با کتکِ زنان، که مالنا را عامل گمراهی همسرانشان می دانستند، از سیسیل بیرون انداخته شود.تمام.
(خلاصه داستان را از منظری گفتم که به بحثمان کمک می کند وگرنه کسانی که فیلم را دیده اند می دانند که شخصیت اصلی فیلم، پسر نوجوانی است که عاشق مالنا می شود و مسئله اصلی فیلم، نشان دادن احساسات این نوجوان در برابر این عشق زودهنگام است.)
برایم مشخص شد که منظور دوستم چه بوده است، او می خواست بگوید که مردم این شهر مالنا را قضاوت کردند، درحالی که مالنا هیچ کار بدی نکرده بود، و همین باعث شد که این فاجعه رخ دهد.
اما اتفاقاً این فیلم در تایید نظر من درباره قضاوت کردن بود، من گفته بودم که آدمها را باید براساس ظاهرشان قضاوت کرد و نه باطن و نیت آنها. قصد و نیت آدمها چون قابل دسترسی نیست اصلا ملاک خوبی برای قضاوت ما نیست. مردم روستای سیسیلِ فیلم قطعا کار اشتباهی انجام داده اند؛ چرا؟ بخاطر اینکه اتفاقا مالنا را براساس ظاهرش قضاوت نکردند! مالنا که ظاهر معصوم و رفتار سنگینی داشت، پس اگر مردم مالنا را براساس همان ها قضاوت می کردند که این اتفاقات در فیلم رخ نمی داد.
من مخالف تهمت زدن و نظرسوء داشتن نسبت به دیگران هستم(مگر می توانم موافق باشم؟) و حسن ظن را تقبیح نمی کنم، اما قائل به مرزی مشخص بین ساده لوحی و حمل بر صحت هستم. من اگر جای مردم روستای سیسیل بودم هیچ فکر بدی راجع به مالنا نمی کردم چرا که معیار من ظاهر و عمل انسانهاست و نه آن چیزی که «ممکن» است هرکسی باشد. اگر معیار من برای قضاوت ظاهر مردم نباشد، می توانم به هر شخص متشخصی که ظاهرش به هیچ کار خلافی نمی خورد پیشنهاد نامربوط بدهم چرا که معیار ظاهر نیست و «ممکن» است این آدم از صدتا خلافکار هم بدتر باشد، و برعکس؛ می توانم با کسی که اتفاقاً قیافه اش و طرز برخوردش و اعمال و کردارش به صدجور خلاف می خورد طرح دوستی بریزم، چرا که باز هم «ممکن» است این آدم برخلاف ظاهرش آدم نیکوکاری باشد!
ادامه دارد...
(زندگی مجموعه ای از انتخاب هاست، و قبل از هر انتخاب باید قضاوت کرد)
نام فیلم: 4ماه، 3 هفته و 2 روز( Months, 3 Weeks and 2 Days 4)
نام اوریجینال:(4 luni, 3 saptamâni si 2 zile)
محصول: رومانی، 2007
کارگردان: کریستین مونجیو
4ماه، 3 هفته و 2 روز داستان زندگی یک شبانه روز دو دختر دبیرستانی( اوتیلیا و گابیتا) است که تلاش می کنند بصورت غیر قانونی عمل سقط جنین را برای گابیتا انجام دهند.
می توان آنچه در فیلم می گذرد را با تعابیری سخت و پیچیده؛ مهم تلقی کرد و هر اتفاق ساده ای که در فیلم می افتد را نماد مسئله ی فلسفی غامضی دانست،( منتقدین آمریکایی و اروپای غربی بشدت دوست دارند به فیلم های آسیایی و اروپای شرقی اینگونه نگاه کنند).اما این فیلم درست از زمانی که مخاطب سعی می کند به لایه هایی ورای آنچه تصاویر گویای آن است نفوذ کند، تمام می شود.
فیلم انسان ها را به دو دسته تقسیم می کند: دسته ی اول کسانی که سعی می کنند اتفاقات اطراف خودشان را خود رقم بزنند، دسته ی دوم کسانی هستند که منجر به هیچ اتفاقی نمی شوند و می نشینند تا شرایط به جای آن ها تصمیم بگیرد.
نماینده دسته ای اول در فیلم اوتیلیا است که در تمام طول فیلم سعی می کند خرابکاری های دوستش(گابیتا) را درست کند؛ برای سقط جنین گابیتا دکتر پیدا می کند(که این بزرگترین خرابکاری گابیتا بوده است)، پول سقط جنین را جور می کند و هتل محل آن را رزرو می کند و وقتی دکتر سقط جنین به آنها می گوید که پولشان کم است، مجبور می شود که بجای مابقی پول با دکتر همخواب شود.
نماینده دسته دوم گابیتا است. بیش از چهار ماه از باردار شدنش گذشته و هیچ اقدامی برای جلوگیری از آن نکرده است(تا پایان فیلم هیچ حرفی از مردی که از او باردار شده به میان نمی آید)، و هنوز منتظر است تا کسی برای او کاری بکند.
اما نسخه ای که فیلم برای ما می پیچد جالب و قابل تامل است، فیلمساز نه راحت طلبی و خودخواهی گابیتا را تقبیح می کند و نه تلاش های بی پایان و سختی کشیدن های اوتیلیا را تقدیس. بلکه وجود این دو را برای تعادل(که پلان پایانی فیلم به وضوح آن را به نمایش می گذارد) لازم می داند. در دنیا همیشه انسانهای کوچکی هستند که توان مقابله با شرایط را ندارند و برای هرکاری نیاز به کمک دارند؛ این، وظیفه ی دیگران را برای به دوش کشیدن بار آنها سنگین تر می کند.اولین دیالوگ فیلم تکلیف ما را با این دو شخصیت روشن می کند وقتی گابیتا به اوتیلیا می گوید:« می تونی کمکم کنی؟»، گابیتا تا پایان فیلم دست از تلاش برای آسودگی دوستش نمی کشد.
در دنیای رویایی فیلمساز، انسانها شبیه به هم نیستند بلکه باید هرکس با حفظ فردیت خود به وظیفه ش در قبال همنوعش عمل کند. این درست مقابل تفکر چپ مارکسیستی است که اروپای شرقی هنوز گرفتار آن است؛ یعنی گرفتن فردیت انسانها از آنها برای رسیدن به تعادل اجتماعی.
به اینجا رسیدیم که بین ما مشهور شده است که آدم ها را «نباید قضاوت کرد» چون اگر ما جای آن ها بودیم شاید کاری به مراتب بدترش را انجام می دادیم.
من می خواهم برای اثبات غلط بودن این جمله از برهان خلف استفاده کنم: یعنی این عقیده را عقیده ای درست فرض کنم، بعد نتایج آن را بررسی کنم و به نتیجه ای برسم که غلط بودن آن بدیهی است و بعد ثابت کنم که این عقیده(و یا همان فرض اولیه ی ما) غلط بوده.
البته فعلا می روم سراغ فرضیه:
جامعه ای را تصور کنیم که انسان های فاسد( مثلا آدم کش ها) در آن قضاوت نمی شوند، یعنی هر کس که خبر آدم کشی آنها به گوشش می رسد بلافاصله می گوید او حتما در شرایط بدی بزرگ شده است و اگر هرکسی جای او بود ممکن بود همین کار را بکند و ما باید به او حق بدهیم و قضاوتش نکنیم. در این جامعه کسانی که افراد را قضاوت می کنند آدمهایی کوته فکر و خشک مغز و سطحی نگر خطاب می شوند که قادر به تحلیل مسائل اطرافشان نیستند. در واقع پرچم داران شعار « قضاوت هرگز!» خود، بدترین توهین ها( بدترین شکل قضاوت) را دارند نثار دیگران می کنند، یعنی به کسانی توهین می کنند که آنها دارند دیگران را قضاوت می کنند و این خود یک نوع از قضاوت است. فتأمَل جداً !
سوال: آیا در این جامعه خلافکاران کم کم تبدیل به قهرمان نمی شوند؟ قهرمانانی که لحظه ی اعدام آن ها تبدیل می شود به خونخواهی مستبدینِ انتقام جو از یک شوالیه ی تاریکی؟
تصور کردید؟
ادامه دارد...
کاریکاتور از مانا نیستانی
نام فیلم: جیب بر (pickpocket)
محصول: فرانسه،1959
کارگردان: روبرت برسون
جیب بر فیلمی اقتباسی نیست و نمی توان رمانی پیدا کرد که فیلم بر اساس آن ساخته شده باشد(شاید هم باشد و من خبر نداشته باشم!)، اما می توان آن را وام دار «جنایت و مکافات» داستایووسکی دانست.
فیلم، داستان جیب بری به نام میشل را روایت می کند که که تنها انگیزه اش برای دزدی این است که می خواهد متفاوت باشد. او درست مثل راسکولنیکف، شخصیت اول جنایت و مکافات که از عادی بودن متنفر است، می خواهد از شجاعت و تبحرش در دزدی استفاده کند؛ تنها به این دلیل که مثل دیگران نباشد. در گفتگویی که با یک مأمور پلیس دارد صراحتا وجود امثال خودش را برای جامعه مفید می داند و از پلیس می خواهد که او را به حال خودش واگذارد تا به کارش برسد!
جیب بر یک تریلر پلیسی نیست که بخواهد با تعلیق، ما را نگران سرنوشتِ دزدِ محبوب فیلم بکند و دلمان بخواهد که او از دست پلیس ها فرار کند. واقعیت این است که فضای فیلم آنقدر سرد و بی روح است که ابداً آینده ی جیب برِ فیلم برایمان مهم نیست؛ چون خودش هیچ انگیزه ای برای فرار یا موفقیت ندارد. مثلا وقتی که مردی متوجه می شود که او جیبش را زده؛ جیب بر، بدون هیچ واهمه ای پولش را پس پس دهد، او حتی به دوستش می گوید که با «هیچ چیز» هم می تواند زندگی کند!
برای همین ما فقط می خواهیم زودتر بفهمیم که چه چیزی باعث می شود که او همچنان به جیب بری فکر کند. مادرش؟ او حتی به درخواست های مکرر مادرش که از او می خواهد به دیدنش برود توجه نمی کند! ژین، دختری که خاطرخواهش شده؟ رفتار سردش با ژین هم ما را مطمئن می کند دلیل اصلی زندگی برای او این دختر نیست. پس شاید همان مقایسه اولیه ما با جنایت و مکافات تنها دلیل باشد: او تنها نمی خواهد مثل دیگران باشد. وقتی ژین بهش می گوید که تو برای متفاوت بودن و با این استعدادت کارهای زیادی می توانستی بکنی جواب می دهد:« تو شرایط سخت زندگی ات را پذیرفتی و بدبخت شدی!» و ژین در جواب می گوید:« همه اینها شاید به خاطر دلیلی بوده است، تو به خدا اعتقاد نداری؟» و میشل جواب می دهد:« چرا، تنها برای سه دقیقه!» و منظورش همان سه دقیقه ایست که دارد کاری را می کند که از آن لذت می برد و آن هم جیب بری است.
* البته فیلم رفتار درخور (appropriate behavior)ساخته دزیره اخوان را هم دیده ام که آنقدر بد بود که نتوانستم چیزی درباره اش بنویسم!
در حقیقت هیچ چیز ناراحت کننده تر از این نیست که آدم؛ مثلاً ثروتمند و خوشنام و با شعور و خوش صورت و حتی پسندیده سیرت باشد و تحصیلاتش هم بد نباشد و در عین حال هیچ قریحه ای، اصالتی، کیفیتی غیر عادی ولو درخور نیشخند، هیچ فکر اصیلی که از ذهن خودش جوشیده باشد نداشته باشد و از هر جهت «مثل دیگران» باشد! ثروتمند هستی اما روتشیلد1 نیستی. خانواده ات خوشنام است اما هرگز با هیچ کار درخشانی نمایان نشده است. صورتت قشنگ است اما جذاب نیست. تحصیلات خوبی کرده ای اما نمی توانی از آن بهره ای برداری. باهوش و فهمیده ای اما فکر بکری هرگز در ذهنت پیدا نمی شود. بدِ کسی را نمی خواهی اما خیری هم به کسی نمی رسانی، از هر نظر که فکرکنی، نه بویی و نه خاصیتی! این جور آدم ها در دنیا فراوانند، بسیار بیش از آنجه به نظر می رسد.(فئودور داستایووسکی/ابله)
1.روتشیلد، نام خانواده ای یهودی تبار در آلمان است که بیشترین ثروت ثبت شده تا قرن 18 به نام آنهاست.
پرسشی درباب مشروعیت دادگاه آدولف آیشمن و مسایل مربوط به آن
من قانون را اجرا میکردم...
وقتی قاضیِ دادگاهِ آدولف آیشمَن، یکی از سرانِ حزبِ نازی، از او پرسید که:« شما چه خصومتی با یهودیان داشتید که دستور سوزاندن آنها را در کورههای آدمسوزی صادر میکردید؟» آیشمن در کمال خونسردی جواب داد:« من هیچوقت از هیچ یهودیای متنفر نبودهام، من فقط از قانونی که برایم وضع شدهبود تبعیت میکردم». آیشمن یکسال بعد از اولین دادگاهش در روز 31 مه 1962 میلادی اعدام شد و زنده نبود تا ببیند که جملاتش چه تأثیری روی یکی از بزرگترین متفکرین عصرِ خودش، یعنی هانا آرِنت، گذاشتهاست.
تصویر هانا آرنت که به گفته ی برادرزاده اش هیچ وقت بدون سیگار دیده نشد!
هانا آرنت فیلسوفِ سیاسی قرن بیستم در سال 1906 در شهر هانوفر آلمان از مادر و پدری یهودی اما کاملاً سوسیال-دموکرات متولد شد ولی به گفتهی خودش و همانطور که بعدها ثابت کرد، وابستگی مذهبی؛ مانع از تفکّر آزادِ فلسفیِ او نشد:« وقتی بچه بودم، نمیدانستم که یهودی هستم، در دوران کودکیِ من، در خانهی ما هیچگاه صحبتی از واژهی "یهود" نشدهبود. وقتی چند سال بزرگتر شدم، همینقدر دانستم که قیافه ای یهودی دارم.»[1]. او در جنگِ جهانیِ دوم و بعداز به قدرت رسیدن نازیها اسیر شد و به کورههای آدمسوزی فرستاده شد، اما به همراهِ همسر آیندهاش، هاینریش بلوشر، موفق به فرار شد و مجوز پناهندگی در ایالات متحده امریکا را گرفت. حدود 20سال بعد و پس از دستگیری آدولف آیشمن، صادرکنندهی دستورِ اجرایِ آدمسوزی در حزب نازی، هانا آرنت که در آن روزها فیلسوف شناختهشدهای بود، از روزنامهی نیویورکر درخواست کرد به عنوان گزارشگر به اورشلیم برود تا از نزدیک شاهد برگزاری دادگاه کسی باشد که یهودی ها به او «هیولای آدمکشی» میگفتند. اما نتیجهی کارِ آرنت چیزی بیشاز یک گزارش بود. آرنت تحتِ تأثیر آرامش و چهرهی مصمّم آدولف آیشمن قرار گرقت و سعیکرد در مقالات خود به این سوال پاسخ دهد که « آیا این محاکمه واقعاً با ماهیتِ خاصِ جنایات آیشمن تطابق دارد؟» مقالاتی که بعدها تحت عنوان «آیشمن در اورشلیم؛ گزارشی درباره ابتذال شر[2]» به چاپ رسید.[3]
آرنت در این کتاب همچنین سعی کردهاست به این سوال پاسخ دهد که:« چه چیزی باعث باعث می شود شرارت برای یک شخص آنقدر مبتذل و عادی شود که او دستور قتلِ ششهزار نفر را به راحتی و به گفته خودش« بدون هیچ عذاب وجدانی» صادر کند؟» آیشمن در جواب سوالِ قاضی که از او می پرسد:« آیا اگر مافوقت به تو دستور قتل پدرت را میداد، پدرت را می کشتی؟» می گوید:« بله، چون دستور مافوق در حکم قانون بود.» آرنت علت این ابتذال را «عدم تفکر» میداند و میگوید:« آنچه ما خواستارش هستیم این است که انسانها بتوانند {با تفکر}، غلط را از درست بازشناسند، حتی زمانی که همه ی آنچه برای انجامِ رفتاری در اختیار دارند فقط داوریِ خود آن هاست.»[4]. آرنت از آیشمن انتظار داشت که در مقام یک فردِ انسانی؛ قادر به استفاده از این توانایی تفکر بودهباشد، حتی اگر در «جهانی» توتالیتر زندگی میکرد. او نمیپذیرفت که جهل یا عدمِ سلامتِ عقلی یا اطاعت منفعلانه از فرمانروایانِ سیاسی در دولتی توتالیتری را بتوان در مقام دفاع از اعمال آیشمن عرضه کرد.[5]
تصویری از دادگاه آیشمن که در اورشلیم برگزار شد
اما چرا هیچکس و حتی خود هانا آرنت به سؤال اساسیتر پاسخ نداد:«دادگاه اورشلیم علیه آیشمن قانونی بود؟». نیروهای اسراییل آیشمن را از آرژانتین به صورت «غیر قانونی» دزدیده بودند[6] و دادگاهی تشکیل داده بودند و کسی را محاکمه می کردند که هیچکار «خلاف قانونی» انجام ندادهبود! مشروعیتِ این دادگاه و مشروعیتِ حکم نهایی آن، یعنی اعدام، از کجا می آمد؟ آیا حاکمیتها حق دارند هرکس را دلشان بخواهد از هرجای دنیا بدزدند و دادگاهی برایش تشکیلدهند و حکم علیهش صادرکنند و خودشان حکم را اجرا کنند؟ اساساً آیشمن خلافِ «چه چیزی» عمل کرده بود که مستحقِ عقوبت بود؟ آرنت جواب میدهد که آیشمن خلافِ «انسانیت» رفتار کرده است:«آیشمن به درستی محکومشده، زیرا او نتوانستهبود به شیوهی اساساً انسانی رفتار کند.» آرنت تلویحاً اشاره میکند که اجرایِ قانون به تنهایی ضامن مصونیت شخص از مجازات نیست و تبعیت از قانون در هر دولتی (مخصوصا دولتهای توتالیتر) نباید مخالف مفهومی والاتر باشد که اسم آن را «قانون طبیعت» می گذارد:«در میان مسایل اصلی مطرح در محاکمهی آیشمن شاخصتر از همه این فرضِ جاری در تمام نظامهای حقوقی مدرن که نیتِ دست زدن به کار خلاف از اجزای ضروری ارتکاب جرم و جنایت است. شاید نظام قضایی متمّدن، به هیچ چیزی بیش از این فخر نمیکند که عنصر روانی هم از اجزای جرم به حساب میآورد. ما گزارههایی نظیر" جنایت بزرگ جنایتی علیه طبیعت است" را نمیپذیریم و آنها را بَربَری و سبعانه میپنداریم با این همه من فکر میکنم که قابل انکار نیست که دقیقا بر مبنای همین گزارههایی که مدت های مدید به دست فراموشی سپرده شدهبودند؛ آیشمن در وهلهی نخست به محضر عدالت آوردهشد و در نهایت بر مبنای همین گزارهها بود که حکم محکومیت به مرگ او توجیهشد.»[7]که این نظر او مخالفِ صریح مفهوم «حاکمیت قانون» است.
سوال: آیا امروز مثلا دولتِ ویتنام میتواند سربازی آمریکایی را که طبق قانون آمریکا (و خلاف انسانیت) به ویتنام حمله کردهاست و صدها نفر را به قتل رسانده از خاک آمریکا بدزد و او را در ویتنام محاکمه کند و به اعدام محکوم کند، تنها به این دلیل که او کاری غیر انسانی انجام دادهاست؟ و یا بر عکس؛ حاکمیتی را سراغ داریم که هرعملِ غیر قانونیِ تابعینش را به بهانهی عمل به انسانیت محکوم به مجازات نداند؟
هدفم از این نوشته جواب به این سؤالات نیست، اما به راستی دلیل ایجاد این سؤالات چیست؟ ریشهی این سؤالات و اختلافها در خود مفهوم «قانون» نهفتهاست. قانون در مفهوم اولیهی خود قرار بود ضامنِ تمام حقوقِ فردی و بستری برای بهبودِ اخلاق اجتماعی باشد اما بهزودی ناتوانی قانون در تضمین سلامت رفتارهای اجتماعی بر روشنفکران آشکار شد و کسانی مثل هانا آرنت مجبور شدند مفهومی استعلایی و بالاتر از قانون برای جوامع تعریف کنند تا بتوانند تناقضاتی که حاکمیت قانون توانایی حل آنها را ندارند؛ حل کنند. آرنت اسم آن مفهوم استعلایی را «انسانیت» گذاشت. یعنی اگر کسی ولو مطابق قانون، اما خلاف انسانیت عملی انجام داد محکوم به مجازات است و این خود یعنی نقض حاکمیت قانون.
البته در اینجا نمیخواهم (و نمیتوانم) در چند سطر؛ قانون را بی اعتبار کنم! چرا که عقیده دارم همچنان مهمترین ضامنِ حفظ حقوق انسانها در این روزگار مدرن (به ناچار) قانون و حاکمیتِ آن است. اما به خود اجازه میدهم که گاهی اوقات به تقسیم بندیای غیر از عملِ قانونی/غیر قانونی فکر کنم. مثلا به پیشنهاد هانا آرنت اعمال را به انسانی/غیر انسانی و یا به نظرِ داستایووسکی؛ اعمال را به عادی/غیر عادی[8] و یا برمبنای شریعت؛ اعمال را به شرعی/غیر شرعی تقسیمبندی کنم.
داستان آدولف آیشمن و هانا آرنت را نقل کردم تنها به این دلیل که یادآور شوم: تاریخ به ما نشان داده است برای اجرای عدالت؛ گاهی اوقات مجبوریم قانون را زیر پا بگذاریم، همین. زمان قاضی عادلی است، امروز مردم جهان آیشمن را یک جانیِ مسلّم میدانند درحالی که تابعِ محض قانون کشورش بود، و دادگاهِ اورشلیم را مُجری عدالت میدانند در حالی که از اساس غیر قانونی بود. پس تکلیف ما چیست؟ به قول هایدگر:«هیچ پاسخی درکار نیست!»
[1] . کتاب هانا آرنت و مارتین هایدگر. نوشته ی الزبیتا اتینگر.صفحه7
Eichmann in Jerusalem: A Report on the Banality of Evil .2 . واژه ی Banality به «ابتذال» ترجمه شده است که به نظرم «عادی شدن» ترجمه ی بهتری است.
[3] . متاسفانه این کتاب هنوز در ایران ترجمه نشدهاست؛ درحالی که کتابهایی درباره روابط عاشقانهی پنهانی آرنت و هایدگر به چاپ میرسد!
[4] همان صفحه 294
[5] کتاب فلسفه سیاسی هانا آرنت نوشته ی لی بردشا.صفحه 127
[6] آیشمن بعد از اتمام جنگ جهانی به آرژانتین فرار کردهبود و مخفیانه زندگی میکرد.
[8] بشخصه شیفتهی این تقسیمبندی داستایووسکی در رمان «جنایت و مکافات» هستم که در آن قهرمان داستان، راسکولنیکُف، این تقسیمبندی و توضیحاتش را در مقالهای در روزنامه چاپ میکند.
* این مطلب اولین بار در شماره یکی مانده به آخر جیم چاپ شد.
او (فاحشه ی ) جوانِ زیبای بیست و سه ساله ای بود که اوقات بیکاریِ خود را صرف تحصیلِ باغبانی در دانشگاه کالیفرنیا می کرد، چنانکه برای یک روشنفکر چیزی تکان دهنده تر از این نیست که فاحشه ای را در سوروبن و یا معادل کالیفرنیایی ش مشغول تحصیل ببیند؛ به راحتی احساس کردم که نسیم رحمت بر من شروع به وزیدن کرده است. شام هنوز تمام نشده بود که دامنه ی صحبت به ادبیات کشید، و تا هنگام دِسِر کلمه ی اگزیستانسیالیسم چندبار بر زبان آمد. فاحشه های آمریکایی بیست سالی عقب هستند، اگر طرف فرانسوی بود حتما از استروکتورالیسم و میشل فوکو صحبت می کرد. از او نپرسیدم که چرا این شغل را انتخاب کرده است زیرا کار که عار نیست. اما وقتی دانستم که این زیبای من ازدواج کرده است و دخترکی پنج ساله دارد و شوهرش هم پیش از آنکه در تلویزیون نیویورک تهیه کننده شود، او را با تاکسی خود به منزل مشتری هایش می برده است، از حرارتم کاسته شد، وا رفتم و ناامیدی عمیقی مرا فراگرفت. البته به هیچ وجه موضوع غلیان احساساتِ اخلاقی نبود؛ بلکه احساس کردم که پیر شده ام و نسلهای جوان با سرعت عجیبی مرا پشت سر می گذارند. در پایان شام، وقتی دانستم که دخترک روزی ده دوازده مشتری راه می اندازد ولی سیگار نمی کشد و قهوه نمی نوشد، مثل مشت زنی بودم که ضربه ی فنی شده است. خانم، از پیروان آیین مورمون بود و تعالیم اخلاقی این آیین قهوه و سیگار را برای امت خود منع می کند! (رومن گاری/ سگ سفید)