فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

فَترَت

فَترَت، به معنی فاصله و وقفه میان دو دوره است

دوران ما را می توان دوره فترت، نه این و نه آن، نامید. انسان نه دیگر به خدا اعتقاد دارد نه به کفر و بی ایمانی، نه بر ضد اولی می شورد و نه به دیگری پناه می برد، و حتی از بحث بر سر این مفاهیم هم بیزار است. دیگر نه نیکی برایش معنا دارد نه بدی، نه خودش را مسئول می داند نه گناهکار و نه مکلف به تکلیفی خاص. به همین مناسبت نه اصلاح طلب است نه انقلابی، نه خوشبین نه بدبین، نه اخلاقی و نه بی اخلاق، نه به مشیت الهی اعتقاد دارد نه به جبر زمانه، به عبارت دیگر، در بی تعهدی محض به سر می برد.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۱ دی ۹۵، ۱۶:۲۱ - رضا خوش بین
    :)

۱۳ مطلب با موضوع «سینما» ثبت شده است

۲۶
مرداد
۹۴

نام فیلم: جشن ( The celebration)

محصول: دانمارک،1998

کارگردان: توماس وینتربرگ

 از توماس وینتربرگ فیلم شکار( The Hunt) را دیده بودم که فیلم تاثیرگذاری بود، با بازی عالی مدز میکلسن که به خاطرش جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره کن را برد. 

وینتربرگ به همراه لارس فون تریر جنبش دگما95 را آغاز کردند که تا آنجا که یادم می آید در اساس نامه شان با تمام المان هایی که باعث گران تمام شدن فیلم می شد مخالفت کردند، دکوراسیون و نورپردازی را تغییر نمی دهند،دوربین حتما باید روی دست باشد و... مواردی که الآن یادم نیست؛ دلیلش هم واضج است چون خود موسسین دگما95 هم در فیلم های بعدیشان این اصول را رعایت نکردند!

اما جشن فیلمی ست که تمام اصول اساس نامه ی دگما را رعایت کرده است و به نوعی اصل جنس است. داستان فیلم درباره خانواده ایست که به مناسبت شصتمین سالگرد تولد پدرشان از نقاط مختلف جهان جمع شده اند تا چند روزی را دور هم خوش باشند. اما پسر کوچک خانواده(کریستین) رازی درباره پدرش فاش میکند: وسط صرف شام بلند می شود و بعد از تشکر از همه حضار می گوید که ما پدر خوبی داریم اما حیف که وقتی بچه بودیم به من و خواهر دو قلویم تجاوز میکرد!

همین یک جمله کافی ست تا این جشن تبدیل به عزا شود، کافی سیت تا فاجعه آغاز شود. اما فیلم مسیر دیگری را انتخاب می کند؛ همه مهمان ها به غذا خوردنشان ادامه می دهند. جشن ادامه پیدا میکند، حتی حرف های بعدی کریستین که پدرم خواهرم را کشت یا اینکه مادر مهربانم بارها شاهد این صحنه بود و یا خواندن نامه خواهر دوقلو که گفته بود پدر هنوز همان حس کودکی را به من دارد، منجر به اتفاقی نمی شود. حسی را برنمی انگیزد و موجب انزجار و حتی ترحم کسی نمی شود. تنها پدر در پایان فیلم از کرده ی خودش عذرخواهی میکند.

این اتفاقی است که امروز در جهان می افتد. اخبار بر هیچ چیزی دلالت نمی کنند؛ حسی را برنمی انگیزنند و کشته شدن و ازبین رفتن انسانها باعث تاسف کسی نمیشود. درست بعد از افشای این راز سربه مهر کریستین، پدربزرگ خانواده شروع می کند به گفتن یک دادستان تخیلی به اسم «هفت دریا» و جالب است که مهمان ها همانطور که مخاطب حرف های کریستین بودند داستان تخیلی و مسخره پدربزرگ را گوش می دهند به سلامتی اش می نوشند! جشن یقینا درباره اختلالات جنسی و مسائل فرویدی نیست بلکه نگاهش به عکس العمل اطرافیان نسبت به یک اتفاق مهیب است. همانطور که شکار هم درباره ی عکس العمل مردم یک روستا بود وقتی  که به اشتباه فکر کردند که مربی مهدکودک بچه هایشان با آنها مغازله می کند. در هردوی اینها آنچیزی که برای فیلمساز مهم است واکنش آدمها نسبت به یک خبر فاجعه برانگیز است و نه چرایی خود فاجعه و جالب است که در این دو فیلم واکنش ها بکلی متفاوت است.

  • سعید ممتاز
۲۲
مرداد
۹۴

شکی نیست که سینمای ایران چندسالی است برای عده‌ای تبدیل شده‌است به بستری برای دفع شهوتِ شهرت. کافی است نگاهی کوتاه به وضعیت سینمای ایران کنیم تا بفهمیم آنچه باعث شده ما هنوز چیزی به اسم «سینمای ایران» داشته‌باشیم ارضای این «میل هوس‌انگیز مرموز[1]» است. عده‌ای برای خودشان فیلم می‌سازند و چند نفری(بله واقعاً چند نفری!) به تماشای فیلم‌های آنها می‌روند، همان چند نفر در ده‌ها مجله به نقد و بررسی لایه‌های مختلف فیلم از جنبه‌های روانشناختی، فلسفی، اجتماعی و سیاسی می‌پردازند، با سازندگان فیلم مصاحبه می‌کنند، عکس بازیگرش را روی جلد می‌زنند و همه‌ی این‌ها به بهانه‌‌ی کار فرهنگی، هزینه‌شان را از دولت(مردم) می‌گیرند.

چند وقت پیش، از یکی از این کارگردان‌ها پرسیدند که:«چرا فیلم شما انقدر تلخ است؟» جواب داد:« فیلم من دارد رذایل اخلاقی جامعه را نقد می‌کند.» و کسی نبود به او بگوید: فیلمی که می‌خواهد اجتماع را نقد کند اول باید توسط همان اجتماع دیده‌شود تا بتوان اسمش را نقد گذاشت. فیلم تو در بهترین حالت صدهزار تماشاگر دارد( یعنی یک‌دهم فالووِرهای بهنوش بختیاری در اینستاگرام!)، تو داری کسانی را نقد می‌کنی که اصلا روح‌شان از ساخت فیلم تو خبر ندارد، و حتی اگر خبر هم داشتند انقدر درگیر اینترنت و ماهواره و دیگر سرگرمی‌های مجازی هستند که درخود نیازی به پند و اندرزهای قیم‌مآبانه تو نمی‌بینند.

پس چرا با این وضعیتِ«سرشار از تهیِ» سالن‌های سینما، کارگردان ما همچنان اصرار به فیلم‌سازی دارد؟ به نظر من استنلی کوبریک صادقانه‌ترین جواب را به این سوال داده‌است:« هرکس که یک‌بار بخت و امکان فیلم‌ساختن پیدا کرده‌باشد می‌داند که هیچ لذتی در زندگی با آن برابری نمی‌کند.» بله، به همین سادگی. فیلم‌ساز ازاین که چیزی را نشان دهد، دیده شود، دورش شلوغ شود و همه برای او دست بزنند و تحسینش کنند لذت می‌برد و آنقدر فیلم می‌سازد؛ بلکه یکی از فیلم‌ها بتواند این میل او را ارضا کند؛ و این تعابیر «چشم بیدار جامعه» و «وظیفه هنرمند؛ نشان دادن پلشتی‌هاست» در جایی صدق می‌کند که هنرمند مطمئن باشد که کسی هست که هنرش را ببیند، درحالیکه فیلم‌ساز ما تنها برای پرده انداختن روی این میل افسارگسیخته‌ی درونی، یعنی شهوتِ شهرت، از این تعابیر استفاده می‌کند.

راستش این نوشته می‌تواند خطاب به دوستانی هم باشد که مدتی‌است نگران ساخت فیلم‌های(به قول خودشان) «سیاه‌نما» هستند؛ نگرانی آنها به این جهت است که نکند این فیلم‌ها تأثیرسوء روی مردم بگذارد. عزیزان! خیالتان راحت، اصلا کسی این فیلم‌ها را نمی‌بیند که بخواهد رویش تأثیر منفی(و یا مثبت) بگذارد، به قول لویی بونوئل:« چشمِ سفیدِ سینما کافی است نور خود را بتاباند تا جهانی را به آتش بکشد، ولی اکنون لازم نیست نگران باشیم، چون نور سینما به نحو اطمینان‌بخشی مقید و بی‌رمق شده‌است».


* این مطلب اولین بار در شماره 6 مجله جیم چاپ شد.



1.فیلمی از لویی بونوئل 1977

  • سعید ممتاز
۲۱
مرداد
۹۴

 

وقتی رابرت رودات از کنار تندیس یادبود کشته‌شدگان جنگ‌های داخلی امریکا می‌گذشت، چشمش به اسم چهار برادر که همگی در یک جبهه کشته‌شده‌بودند افتاد و همان‌جا تصمیم‌گرفت فیلم‌نامه "نجات سرباز رایان" را بنویسد. نجات سرباز رایان داستان کاپیتان جان میلر است که از طرف رئیس ارتش ایالات متحده امریکا مأمور می‌شود که با همکاری هفت‌تن از افرادش، سرباز جیمز رایان را از پشت خطوط آلمان‌ها نجات‌دهد. این مأموریت تنها به این‌دلیل است که سه برادر بزرگ جیمز در میدان نبرد کشته‌شده‌اند و قراراست خبر مرگ آن‌ها در یک تلگراف به مادرشان برسد. جان میلر باید تنها پسر این‌خانواده را نجات دهد تا "مرهمی باشد بر زخم‌های مادر داغ‌دیده آن‌ها".

اسپیلبرگ فیلم را با یک سکانس ‌27 دقیقه‌ای از جنگ در سواحل نُرماندی فرانسه شروع‌می‌کند. آلمان‌ها بیشتر سربازهای میلر را در همان ساعات اول قلع‌وقمع می‌کنند و میلر که خود زنده ‌مانده‌است هنوز نمی‌‌داند که چرا به جنگ آمده؟ چرا می‌کشد و کشته‌می‌شود؟ برای کشتن دشمن خود نیاز به فلسفه‌بافی دارد و هنوز به مأموریتِ نجات سرباز رایان شک دارد:" وقتی یکی از افرادم را از دست می‌دادم پیش خودم می‌گفتم بجاش جون چند نفر رو نجات داده‌ام، اما این بار دارم جون همه‌ی افرادم رو به‌خاطر یک نفر به خطر میندازم." یا "اگه تو این جنگ خدا با ماست پس کی با اوناست؟". اما همه‌ی این اِلِمان‌های آشنای ضدجنگ در فیلم به‌ناگهان رنگ عوض‌می‌کنند. جایی که کاپیتان جان میلر مأموریت خود را انجام می‌دهد و سرباز رایان را پیدا میکند و خبر مرگ سه برادرش را به او می‌دهد و رایان حاضر نیست برگردد:

- میلر: رایان! برادرهای تو حین نبرد کشته‌شدن

- رایان :کدومشون؟

- میلر: همشون!

- رایان : شماها این‌همه راه اومدید تا اینو به من بگید؟

- میلر:  ما دستور داریم تو رو برگردونیم.

- رایان :من هم دستورهای خودم رو دارم قربان، و ترک پستم جزو اون‌ها نیست.

- میلر:  می‌فهمم ولی اوضاع فرق‌کرده.

- رایان :من فرقی نمی‌بینم قربان.

- میلر:  فرمانده ارتش ایالات متحده میگه فرق کرده

- رایان :  من خودم رو مستحق برگشتن نمی‌بینم

- میلر :پس ما باید این حرفارو تحویل مادرت بدیم، اون‌هم وقتی که جنازه‌ت رو لای پرچم آمریکا پیچیده‌شده میارن؟

- رایان :: به مادرم بگو، وقتی منو پیدا کردین، با تنها برادر‌هایی که برام مونده بودن اینجا بودم، و من به هیچ وجه اون‌ها را تنها نگذاشتم، فکرکنم مادرم این رو درک کنه.

جان میلر از اینجا به بعد به دفاع: کشتن و کشته‌شدن برای وطن یقین پیدامی‌کند و اسپیلبرگ دلیل این جانفشانی‌ها را در جمله‌‌ی آخر جان میلر درلحظه مرگش به رایان گنجانده‌است:" رایان لیاقتشو داشته‌باش!". بله، کشته‌شدن برای کسانی که به آزادی و پیشرفت امریکا کمک خواهندکرد ارزش‌دارد. برای همین هم در سکانس آخر فیلم رایان که حالا دیگر پیر شده سر قبر میلر ایستاده و همسرش را گواه می گیرد که لیاقت زنده‌ماندن برای کشورش را داشته‌است.

* این مطلب اولین بار در شماره 4 مجله جیم چاپ شد.

  • سعید ممتاز